قبر مادر ستاره به
نظرم کوچک بود. مریم گفت اجازه ندهیم در قبر دو طبقه دفنش کنند. من قول دادم از
همه بیشتر عمر کنم و همه را ببرم شمال کنار قبر مادربزرگم در زمین وقفی حاج علی
میرزا که بیشتر از همه اعضای طویل خانوادهی آن روستا جا دارد. مامان گفت برایش
غذای شیرین درست کنم و به زور به خوردش بدهم. همانطور که مامان داشت پشت تلفن مدام
میگفت بیچاره زنا، بیچاره زنا، داشتم فکر میکردم من جان دارم مامان را در آن قبر
کوچک بگذارم و برگردم خانه؟ آن هم وقتی که قبرستان آنقدر از من دور است. مامان گفت
خاک سرد است دل آدم را آرام میکند. ستاره آرام است انگار که همه چیز قابل انکار
شدن باشد. به مامان گفتم من طاقت ندارم تو اینطور رنج بکشی مامان هنوز میگفت
بیچاره زنا، بیچاره زنا...