جمعه، آبان ۰۸، ۱۳۸۸

...

همه لرزش دست ودلم

از آن بود

که عشق پناهی گردد، پروازی نه

گریزگاهی گردد

آی عشق...

سه‌شنبه، آبان ۰۵، ۱۳۸۸

انتخابی که نمی کنی!


گمان می کردم دارم به لحظه ای نزدیک می شوم ! لحظه ای که باید انتخاب کنم. لحظه ای که سالها به انتظارش نشسته بودم! همیشه توهم انتخاب با من بود. همیشه گمان می بردم که انتخاب می کنم!

یک بار با علم به اینکه نمی توانم انتخاب کنم انتخاب نکردم! اما امان که از برای این انتخاب نکردن چه بهایی پرداختم، وقتی بار انتخاب دیگری را هم به دوش کشیدم!

اینجا فرقی نمی کند انتخاب کنی، انتخاب نکنی، انتخاب بشوی، انتخاب نشوی ! همیشه چیزهایی هست که عاملیتت را زیر سئوال ببرد!

مویه از من نیست ! از روزگاری است که...

جمعه، آبان ۰۱، ۱۳۸۸

فاصله هایی که سال به سال بیشتر می شوند.

همیشه فاصله است، فاصله هایی که مرا ناامید می کند از پیمودن راه!

سه‌شنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۸

بار دیگر جایی که دوست می داشتم!

می دانستم گذر از آن کوچه ها کار من نیست. می دانستم که ممکن است بین راه برگردم. بار سنگینی بر خودم سوار کرده بودم که جلوی برگشتنم را بگیرد. می دانستم چشمانم می سوزند و می بارند! سر خیابان ادیب ایستادم خواستم که برگردم ! یاد اولین روز افتادم همینجا بودم که زنگ زدم و تو آدرس دادی ! تردید کرده بودم به این خیابانها! و حالا خوب می فهمم برای گذر از این کوچه ها باید تردید کرد چون گذر سالها تغییری در آن نمی دهد!

همه چیز بوی تو را می داد . بوی یک روز بارانی زمستان که لبخند محوت ماندگار شده بود. بودی صلات ظهر مرداد که با هم امتداد می دادیم تا برسیم به خیابانی که تو کشفش کرده بودی. با هم بودیم! 3نفر! اما حالا من تنها سر آن خیابان ایستاده بودم . هیچ کدامتان نبودید! ایستادم و خوب نگاه کردم به رد پای تو، به آن سرو خسته، به آن جوی مانده! فقط تو می توانستی چنین چیزی را کشف کنی!

می دانستم ورود به آن خانه کار من نیست! چشمانم هم خوب می دانست فرشته! در حیاط ایستادم و خوب نگاه کردم... بو کشیدم ... جایی که تو دیگر در آن نبودی ... آشپزخانه را هم... آنجا تنها چای خوردم... جایی که تو دیگر در آن نبودی... چشمانم خوب می دانست فرشته! همان چشمانی که می گفتی با آدم حرف می زند اما حالا فقط هق هق می زد!

بگذار برایت بگویم چه شده سپیده ماههاست که دیگر نمی آید. زهرا بدتر از قبل! منیر... هنوز بوی سیگار می دهد آن اتاقک ! آدمهای جدیدی آمده اند که قصه تو را نمی دانند! قصه زنی که دوست من بود!

دوست داشتم زمزمه کنم با خودم : عمو یادگار! خوابی یا بیدار! اما تو دیگر نبودی... خواب رفتی فرشته و من باید این بیداری کذایی را ادامه بدهم...


یکشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۸۸

...

برای دردهایی که همیشه زمان هستند، فریادهایم کم می آیند ...

جمعه، مهر ۲۴، ۱۳۸۸

مهاجرتهایی که ته دلت را می لرزاند...

نگاهش با ته اشکی در هم می آمیزد نگاهم می کند و می گوید: به ... گفتم تو رو خدا نمون بیا! می دونی یاد مهاجرتهای دهه 60 افتادم. گفتم اون وقتا جوون بودیم می تونستیم تحمل کنیم اما الان تو میان سالی تحمل دور افتادن از دوستان سخته! نمی شه این مهاجرتها رو تحمل کرد...
چیزی نمی گویم! به این رفتنهای مدام فکر می کنم.
هر روز خبر از رفتنی می دهند. رفتنهایی که می دانی بازگشتی در کارشان نیست! هر روز خبر از قصد رفتنهایی می شنوی . قصدهایی که می دانی به عملی شدن نزدیک است!
از پس این رفتنهای مکرر تصور کن بیش از آنچه اکنون هست حسرت فیلم خوب ، تئاترخوب، عکس...، موسیقی... به دلت بماند!
به ما رحم کنید! ما در جوانی نمی توانیم این را تحمل کنیم!

سه‌شنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۸

رنگ...

اینجا رنگها با هم می آمیزند با نور کلنجار می روند و دلشان را با صدای سکوت همراه می کنند! چشم از جاده برندار رفیق ...

یکشنبه، مهر ۱۹، ۱۳۸۸

یک سال باید می گذشت...

یک سال باید می گذشت. یک سالگی که بگذرد دلت هم عادت می کند به همه چیز ! وقتی همه ماههای یک سال را دور بزنی و برسی سر وقت اول دیگر تمام می شود دلتنگی هایت . می توانی کمی دورتر بایستی و روزهای رفته ات را تحلیل کنی. یک سال حداقل وقتی است که برای یک رفتن طولانی و پردامنه لازم داری تا بهتر ببینی خودت را!
یک سال باید می گذشت از آن وقتی که پشت یک تلفن عمومی که کارتش هم قرضی بود به خود می پیچیدم تا عریانی کلماتم را جوری حجاب بپوشانم و نتوانستم!


همه چیز از همانجا شروع شد. از رفتن تو و ماندن من! از گذر تو و سکون من! از سهلی تو و سختی من! از...
و حالا این نقطه اندک اندک یک ساله می شود ! گریزی نبود... یک سال باید می گذشت !


پ.ن.

به بهانه روز کودکی که گذشت و به هیچ کار نیامد!

پنجشنبه، مهر ۱۶، ۱۳۸۸

مداد اتود

مدادم را گم کردم. مدادی که کمتر از یک ماه پیش برای خودم خریده بودم. اینکه گمان کنی مداد اتود عاشقانه ترین هدیه ایست که می شود گرفت و داد، گم کردنش مسئله ساز می شود.
مداد اتودم را گم کردم . مثل مداد اتودهای دیگری که هدیه گرفته بودم و گمشان کردم. یک بار تنها یکی شان را پیدا کردم که نخواستم بردارمش، دیگر نشانی از آن محبت نبود و من هم دیگر تمایلی به حمل آن نداشتم. پس گذاشتم همانجا بماند. و آنجا ماند تا نشان از یک مهر بر باد رفته باشد!
خب تا به حال مداد اتود کادو ندادم! شاید از آن وقتی که این حس را نسبت به آن پیدا کردم دیگر جرات نکردم به کسی مداد اتود هدیه بدهم!
مدادم را گم کردم. مدادی که خودم برای خودم خریده بودم. نه اینکه کسی نبود مدادی هدیه بدهد، خودم خواستم برای تولدم بخرم و آنقدر دیر کردم که مدادم فهمید و رفت. خیلی زود، قبل از آنکه 1ماهگی اش تمام شود.
داشتم به مداد اتود فکر می کردم و می نوشتم همین سطور را که در اینجا بگذارم . تا اینجا را نوشتم. تا همینجا . یادم به مداد اتود دوستی بود که بار آخر در خانه ام جا گذاشت. تماس گرفتم حالش را پرسیدم. گفتم که مدادش را جا گذاشته و ...
خندید و گفت: من اونو واسه تو گذاشتم. دیدم مداد اتود نداری...
بغض کردم ... قشنگترین هدیه ای که می توانستم بگیرم...

چهارشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۸

روز جهانی کودک

16 مهر 1388. ساعت 3-6
مکان پارک شهر. میدان صلح

دوشنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۸

...

آنجا بی آدمهایش هیچ چیز نیست جز مشتی آجر و سنگ! جاهای زیادی هستند که بی ادمهایشان...

جمعه، مهر ۱۰، ۱۳۸۸

جشن فصلها

فصلها که جابه جا می شدند مادرم لباسهای کمد را جابه جا می کرد. لباسها بوی نم می دادند، نمی که با نفتالین قاطی می شد و ما پهنشان می کردیم در چادری که مادر در حیاط گسترده بود. بعد با مریم غلت می خوریم در خنکی لباسها و شعر می خواندیم تا غروب که آفتاب برود و خنکی اش را بگذارد برای ما لباسها را جمع می کردیم هر کس مال خودش را!

کار که تمام می شد مادرم اسپند دود می کرد که بوی نم و نفتالین برود و نمی رفت تا روزها به یادمان می آورد که فصلی دیگر آغاز شده و...


این همان جشن اول فصلها بود ...