سلام
نامه نوشتن برای تو سخت است. خودم میدانم دلیلش به همان قول بیدر و پیکری
برمیگردد که به خودم دادم. این نامه، نامه پایان خواهد بود و من ترسیده بودم نقطهی
آخر را بگذارم. حالا هم مطمئن نیستم این چیزی که مینویسم نقطهی پایان است یا
نقطهی آغاز چیز دیگری. حتا اگر نقطهی پایان باشد من در این نقطه هنوز دارم
دنبال نشانههایی از تو میگردم. مثل این عینک که الان به چشمم است و روز
اول دزدیده بودند. حالا من یک عینک نو دارم. یعنی همه چیز باید تمام بشود، تا
نامهی پایان نوشته شود؛ اما هنوز چیزهایی هست که تمام نشده است و تمام شدنش دست
من نیست. یعنی قلم دست من نیست که نقطه پایان را بگذارم. قلم دست توست و تو با آن
قلم هیچ کاری نمیکنی؛ حتا تکانش نمیدهی که من گمان ببرم قصد داری چیزی بنویسی.
با همهی این احوال توی این غروب خرداد ماه نشستهام به نوشتن نامهی پایان و
دندانم درد میکند. این هم یک نشانه است اما حالا حوصله ندارم توضیح بدهم چه نشانهای.
دیروز کتاب را هم دادم به دوستم به بهانهای ببرد. نامههای دیگر را هم پاک
کردم. برای اینکه مطمئن شوم دوبار چک کردم. شیفت دیلیت. چیزهای دیگری هم بود. آنها
را هم از روی طاقچه برداشتم. همه چیز را. انگار تقصیر آنهاست که تو هنوز هستی.
نگفته بودم برایت همیشه توی اتوبوس انقلاب یادت میافتم. تا سوار میشوم تو میآیی.
ما هیچ وقت از آن اتوبوس استفاده نکردیم. هیچ وقت با هم انقلاب نرفتیم. حتی وقتی
خواستیم برویم سینما سپیده. آن شب فکر کردم اگر از سپیده بروم تا خیابان فلسطین و
تا سینما بالا بروم و بنشینم توی لابی سینما فلسطین زیر آن سقف بلندش مناسک
خداحافظی انجام بدهم، تمام میشود. توی فلسطین نفسم بند آمد. تو آنجا هم بودی.
داشتم میگفتم توی اتوبوس انقلاب هیچ چیز نمیتواند خیالت را از من بدزدد. کتاب،
موسیقی، رادیو یا هر چیز دیگری، هیچ چیز اندازهی خیال تو نیست. چهارشنبهها سوار
آن اتوبوس میشوم و هر چهارشنبه به خودم میگویم این آخرین بار است که برای خیالت
زمان میگذارم. ده دقیقه، بیست دقیقه،... تمام نمیشود. فتحی شقاقی هم همینطور
است. فکر کنم باید این خیابانها را حذف کنم. همانطور که دستهایت حذف شد، همانطور
که چشمهایت، همانطور که...
یک راههای جدیدی یاد گرفتم که از قبل بلد نبودم. تمام این چهار ماه به جای تو
و داشتنت، راه رفتم. تند، کند، کنار بزرگراه، توی بلوار، توی پارکها و خیابانهای
مختلف این شهر. سعی کردم هنگام دویدن به تو فکر نکنم. سعی کردم به پاهایم فکر کنم،
که هنوز انرژی دارند یا به دستهام که ورمشان دارد کم میشود و به دوز کورتن
خوراکی. سعی کردم به جای تو به خودم فکر کنم. به داستانهایی که ننوشتم، یکی از داستانها
حتمن تویی. تویی که یک روز تصمیم گرفتی بروی بدون آنکه به من فکر کنی. بدون آنکه
به راه رفته نگاه کنی. من سعی میکنم داستان تو را بنویسم. سعی میکنم آن داستان،
توی شهری باشد که هر روز باران بیاید و تو هر روز یاد من بیفتی که یک عصر زمستان
ترکش کردی. سعی میکنم توی داستان، تو پشیمان باشی از رفتنت و آرزو کنی دوباره
باشم. داستان را نباید باز بگذارم. داستان باید نقطهی پایان داشته باشد وگرنه
مدام هوس میکنم برگردم به تو. تلخ این است که من به تو برنمیگردم. نه اینکه
نخواهم یا نتوانم. اصلن برگشتی در کار نیست. توی داستان حتمن یک جا با همان صدا شعر
میخوانی و من در دلم حظ میکنم که یک روز دوستت داشتم. حالا دوستت ندارم؟ دارم
تظاهر میکنم. دوست داشتن تو باید تمام شود اما هنوز جاری است و من در مقابلش راههایی
دارم هنوز. راههایی که از قبل بلد نبودم
اما قساوت تو راههای بسیاری رو به رویم باز کرد.
نامه نوشتن برای تو سخت است و من چقدر کار سخت انجام داده ام در این چهار ماه.
مدام برایت نوشتم و همه را پاک کردم که یادم برود چقدر در برابر رفتنت ضعیف بودم و
قوی شدم. برایت نگفتم داستان آن زن را که هیچ وقت تمام نکردم. زن رو به روی زن
دیگری نشسته بود و با صدای خش داری میگفت: میدانی؛ واقعیت تلخی است من ترک شدهام.
من از طرف کسی که دوستش داشتم ترک شدم. داستان آن زن زندگی من بود و حالا دلم میخواهد
تمامش کنم. دلم میخواهد بیش از این کش نیاید. این را اینجا میگذارم که دیگر
نیایی. در هیچ ترانه و شعری، در هیچ خیابان و کوچهای، در هیچ سینما و تئاتری، در
هیچ... خیالت را بردار و ببر به همانجایی که از من ترسیده بودی.
یادم باشد در داستان تو، زنی که من هستم، خنگ شاگردی باشد که هیچ وقت مراجعه نمیکند.
فروغ-9-خرداد-1393