دوشنبه، مهر ۰۱، ۱۳۹۲

سید مریم اسلامی



سید مریم اسلامی مادربزرگم بود. قد بلندی داشت و یکی از شیشه های عینکش، ته استکانی بود. ظهر های تابستان از زیر پیرهن سبز گلدارش، کیسه پولهایش را در می آورد و می داد به دخترها که سکه ها و اسکناس های مچاله شده را بشمارند. سواد نداشت. سنش به دوره باسواد شدن زنها نمی رسید. سعی می کرد چیزهایی که نیاز دارد را از بر کند. خواه یک تصنیف خواه یک غزل سعدی. شعرهای خوبی بلد بود و قصه های بهتری. ادم های قصه هایش همه مرده بودند و او هنوز از زندگی خسته نبود. آنچنان از ساختن می گفت که من گمان نمی بردم روزی تمام شود.
مادربزرگم تمام شد. در آخرین روز تابستانی که من از خانه مادری ام رفته بودم.

سه‌شنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۹۲

در خانه ات درختی خواهد رویید و... و بسیار درخت در سرزمینت

از طبقه دهم ساختمان قدیمی جهاد کشاورزی، پرچم ایران را می دیدم که خوب تکان می خورد. زن حدود 50 ساله بی آنکه مرا بشناسد، یاداشت های روزانه اش را همراه با چند مقاله  و صدها نیت خیر و تشویق در اختیارم گذاشت. هر چند لحظه عینکش را بر می داشت، خوب نگاهم می کرد و ذوق می کرد. گفته بود هشت سال در این اتاق منزوی شده اند و از همه کار افتاده اند. گفته بود حالا نمی داند از کجا باید شروع کند، از بس که این سالها سخت بود و سیاه بود.

 شماره اش را برایم نوشت و گفت هر کاری بتواند می کند. از اتاقش که بیرون می امدم بی اختیار در آغوشش کشیدم. تمام راه به این فکر می کردم اگر این ادمهای عاشق نبودند، از این سرزمین چه باقی می ماند؟