یکشنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۹

...

نمی توانم بنویسم! نوشتن حال می خواهد حتی برای چند خط ثابت کردن خودت به خودت! یک لیوان چای داغ می آورم می نشینم پشت این لپتاپ بیچاره ام در یک سکوت ناخواسته که حال اغلب شبهای من است...
نمی توانم بنویسم و چیزی عذاب آور تر از این نیست که حرفهایت در راه بمانند و نشوند کلمه، حرف...

پنجشنبه، آبان ۰۶، ۱۳۸۹

فرمانده! از من چه مانده...

هرگزسرباز وطن نبودم
اما تنم
کشتزار تله های انفجاری ست
در هیچ جبهه نجنگیده ام
اما
کسی که در پی هم کشته شد من بودم
فرمانده
از من چه مانده
جز تکه چوب پرچم آزادی
برای بازی گلف
در میدان های مین
شمس لنگرودي

چهارشنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۹

من به تو یک پست بدهکارم رفیق!


دوستی مان می شود یک صدا یک صدا که تو از آن ستایش می کنی و من مثل کودک دو ساله ای لذت می برم و همه سرخوشی اش را یکجا سر می کشم!
دوستی مان می شود یک شب که تو دلتنگی و می شود تا خود صبح حرف زد و زد و زد و ... صبح هم بلند گفت: گور بابای دنیا! بگیر بخواب!
دوستی مان می شود کلی «یادت هست؟»، «یادش بخیر!» و ...
دوستی مان می شود یک پارک کوچک که روی نیمکتش بنشینیم و تو با بغض بگویی که نمی دانی عاشقی یا نه! و من هی بگویم: دلت را بر باد نده!
تولدت بهانه خوبی است. باید یک خیابان به ناممان ثبت کنیم!

...

یک بار در زندگی ام چک بی محل کشیدم، نصیبم یک تلخی بی پایان شد! تلخی که گلویم را هنوز می سوزاند و دلم را به درد می آورد، هر چه که خودم را به بی خیالی بزنم!

روزمرگی های من

قبض برق، قبض تلفن، قبض ...
یک بسته پنیر، یک بسته لوبیا قرمز، یک بسته ماکارونی، یک بسته...
یک کیلو خیار، یک کیلو گوجه، یک کیلو سیب زمینی، یک کیلو انگور...
زنگ زدن به صاحبانه، زنگ زدن به لوله کش ، زنگ زدن...

یکشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۹

آه ای سالهای رفته...

امشب که به تنها یادگارت نگاه کردم، یاد آن حرفتت افتادم : تنها یک بار اتفاق می افتد! تنها یکبار تو 25 ساله ای و می توانی از عینک 25 سالگی ات به زندگی خیره شوی!
یادم رفته بود. این خیابان تنها یکبار با تن 25 ساله من تجربه می شود! حتی یادم رفت به شادی بگویم او هم تنها یک بار این 22 سالگی را تجربه می کند! تنها یک بار...

یکشنبه، مهر ۱۸، ۱۳۸۹

روی صفحه دوم پایان نامه ام می نویسم: تقدیم به: مریم مزین­السلطنه، محترم خانم اسکندری، نورالهدی منگنه، فخرآفاق پارسا، عفت الملوک خواجه نوری، مستوره خانم افشار، نوابه خانم صفوی، عفت سمیعیان، مهرتاج رخشان، طیبه خانم میردامادی، فخرآفاق پارسا، صدیقه خانم دولت آبادی و ...
کاش می توانستم به جای نام این زنان صد ساله، بنویسم: به : شیوا نظرآهاری، نسرین ستوده، بهاره هدایت، هنگامه شهیدی، آذر منصوری، عالیه اقدام دوست، عاطفه نبوی، مهدیه گلرو، شبنم مددزاده و ...

شنبه، مهر ۱۷، ۱۳۸۹

روز جهامی اقدام علیه اعدام و کلمه هایی که در راه ماندند.

بارها نوشتم و پاک کردم! خواستم درباره اعدام بنویسم. نمی توانم.
هی چهره نازنین فرزاد کمانگر شیرین و ... می آید جلوی چشمم و آن آخرین نامه هایشان.
هی یاد بهنود و دلارام و ... می آید و ...
هی نام سهیلا قدیری و عاطفه می آید و ...

جمعه، مهر ۱۶، ۱۳۸۹

...

می­گویم: تو که بروی باید چراغها را خاموش کنم. تو که بروی باید شیرینی ها را از روی میز جمع کنم. تو که بروی باید بروم تنها بنشینم در اتاق خوابم. تو که بروی...

او می رود. در را پشت سر قفل می کنم!

پنجشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۹

نسرین ستوده...

نسرین ستوده از 13 شهریور در زندان است.

نسرین ستوده بعد از 19 روز توانست تنها 3 ثانیه با خانواده اش مکالمه تلفنی داشته باشد.

نسرین ستوده گفته که از 3 مهر در اعتصاب غذا به سر می برد.

نسرین ستوده چند روز پیش پدرش را از دست داد و نتوانست در مراسم ختم او شرکت کند.

نسرین ستوده وکیل جمع قابل توجهی از فعالان سیاسی، روزنامه‌نگاران، کنشگران مدنی و نوجوانان متهم در سال‌های اخیر بوده است.
نسرین ستوده...

نامت را زیر زبانم مزه مزه می کنم. ستودنی ترین نامی است که به یاد می آورم.

سه‌شنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۹

...

برای داشتنت کافی بود دستم را دراز کنم تا بگویی: «به تو گفتم گنجشک کوچک من باش تا در بهار تو من درختی پر شکوفه شوم» با آن صدای خش دار که شاملو و فروغ می خواند و من پری کوچک دریایی اش می شدم! گره روسریم را شل می بستم و هر وقت که ناراحت بودم صورتم چین می خورد. می توانستم تمام مسیر تجریش تا فرشته را در تاکسی به بدبختی خودم گریه کنم! می توانستم ساعتها با درد تنت درد بکشم و به روی خودم نیاورم! می توانستم دوستت بدارم آنقدر که هیچ منطقی جوابی برایش نداشته باشد...
بعد از این همه، عادلانه نیست اینطور برای دیدنت دودل باشم!

دوشنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۹

تنها صداست که می ماند...

وقتی که دستهای باد، قفس مرغ گرفتار و شکست شوق پروازو نداشت،

وقتی که چلچله ها خبر فصل بهار رو می دادند عشق آوازو نداشت...
...
فریدون فروغی می خواند و من با او آرام زمزمه می کنم!

شنبه، مهر ۱۰، ۱۳۸۹

صبح های شنبه راکد

صبح های شنبه خوب نیست. مخصوص وقتی که راننده بخواهد با صدای بلند رادیو پیام گوش بدهد و تو یاد همه نداشته ها و رفته ها را زنده داشته باشی! مخصوص آنکه آنقدر دست هایت درد داشته باشد که نتوانی در ماشین را باز کنی! مخصوص آنکه بروی دانشگاه تهران و روی همه آن سروهای کهنه کلی مزخرف ببینی: چشم ها دام های شیطانند ... حجاب حق من است، انتخاب من است، زندگی من است ... یادم باشد به هر کس و هر جا نباید لبخند زد؛ یادم باشد که چادر مرا به کسی که دوست دارم و دوستم دارد خواهد رساند ... یادم باشد خنده هایم را در محیط کار فقط خنده نیست ... من همان انتظار را از همسرم دارم که او از من دارد ...
صبحهای شنبه پلیسها را هم زیاد می بینی و شاید حتی با خودت بگویی نکند طرح امنیت اجتماعی شروع شده باشد!
صبح های شنبه خوب نیست. اما وقتی ناگهان تو را می بینم و از شوق نامت را هم فراموش می کنم؛ وقتی یادم می رود با عجله کجا می روم و راهم را با راهت همراه می کنم. آن وقت همه چیز تمام می شود! از آن وقت دارم فکر می کنم چقدر تنهایی این چند ماهه سخت بوده برایت! چقدر کمتر لبخند می زدی! چقدر ... . هی صداهایتان با هم در مخلوط می شود. هی دست هایم می رود روی صورتم تا اشک هایم را پاک کنم! ...
به این لبخندهای عیانم توجه نکن! شنبه روز خوبی نیست!