پنجشنبه، مهر ۰۸، ۱۳۸۹

این شهر نازنین..

شهر در دست تعمیر است، کارگران مشغول کارند! خطر مرگ، خطر مرگ! همشهریان عزیز از اینکه با صبر خود ما را در ساختن پروژه .. یاری می دهید سپاسگزاریم!!

این شهر سالهاست صبورانه زیر این هشدارها زندگی می کند!

سه‌شنبه، مهر ۰۶، ۱۳۸۹

ما دوباره سبز می شویم...

برای تولدم، اطلس دو کاکتوس برایم آورد. یکی از همان اول زنده و خوشحال بود. پشت تنها پنجره خانه من که پر از نور تازه تابستانی بود غربت نداشت. اما آن یکی از هفته اول غربت از پا درش آورد. پرهای نازکش یکی یکی کنده شدند و من هی غصه می خوردم برایش! مرگ تدریجی اش انقدر غم انگیز بود که ترجیح دادم برای کسی نگویم قصه اش را! قصه کاکتوسی که مهمترین ویژگی اش را فراموش کرده بود!
کاکتوس بیچاره سرسختی که ذات کاکتوس بودنش بود از دست داده بود و من نمی توانستم کاری بکنم! تنها کاری که از دستم بر می آمد این بود که به هر دو آب دهم هفته ای یک بار . شاید اینطور امیدوارش کنم.
دیروز جوانه هایش را دیدم. باورم نمی شد دوباره سبز شود. جوانه هایش با چه جان سختی از تنه کویری اش زده بودند بیرون و می خندیدند به روی من! کاکتوسم باز سبز شده بود آن هم در آستان فصل سرد و با ابر روزهای اول مهر!

جمعه، مهر ۰۲، ۱۳۸۹

...

شبیه پیرزنهایی که دچار سندرم آشیانه خالی اند شده ام! می نشینم به انتظار که کسی در خانه ام را بزند...

چهارشنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۹

31 شهریور 1389

تمام شد. یک سال را در یک 25 دقیقه خلاصه کردم و تمام. من از امروز 31 شهریور 89 بعد از 7 سال دیگر دانشجو نیستم!
پ.ن.
31 شهریور همیشه روز مهمی است...

یکشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۹

من از دل که یاری نجستم...

کمتر زمانی بود که به این اندازه مطمئن باشم افسرده ام. می زنم به خیابان بی آنکه بدانم کجا می روم. بیخود می خندم! قهقهه می زنم اما بی انرژی! دلم می خواهد برم تا سر کوچه از آن کتابفروشی رنگارنگ چند مداد و خودکار و دفتر بخرم و بیایم برای دو فردای دیگر که مهر می آید برنامه بریزم. توانی ندارم. باید بگذارم این هوای اول پاییز برود!

چرا افسرده نباشم!؟ یک زندگی بی سر و ته دارم ! همین روزها چند پروژه که ماهها با آنها زندگی کرده بود را تمام می کنم و می مانم با یک عالم حسرت و تمام شدنی ناتمام. این دستهای نازنینم هم پا به پایم نمی آیند...

چرا افسرده نباشم؟! پیمان زنگ می زند و می گوید آرش در بیمارستان میلاد بستری است! می گوید خوب نیست! به روی خودم نمی آورم این آشپزخانه پر از ظرف نشسته و خانه کثیف و لباسهای ریخته بر تخت را؛ می نشینم تمام خاطرات آن روزها را از بین کاغذها می کشم بیرون و قدر همه شان آه می کشم و دلتنگ می شوم .

چرا افسرده نباشم!؟ همه آن آرزوهای خوب، روزهای خوب را فراموش کرده ام! هی عکسها و فیلم ها را می بینم و افسوس می خورم! دلم خیابان انقلای تا آزادی را می خواهد! دلم فریاد می خواهد. این دوشنبه ساعت 10 شب پشت بام کافی نیست! دلم یک دل سیر فریاد می خواهد.

من این روزها افسرده ام. این را مطمئنم. اگر می بینید زیاد می خندم؛ اگر می بینید هیچ حسی از اضطراب و نگرانی ندارم؛ اگر می بینید حوصله مهمانی و شلوغ بازی و ... ندارم و هی شماها را می پیچانم؛ اگر می بینید... من خوب نیستم! لطفا نپرسید چطوری؟! من این روزها هیچ طوری نیستم جز یک افسرده میان مدت !!

جمعه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۹

حیاط خانه ما تنهاست...

1.
خانه مادری ام ته یک کوچه بلند است که برگهای انگور از روی آن سر رفته اند، کوچه ای که از صدای جیغ بچه ها خسته می شد و سکوت شب را همچون مرهمی بر خلوت نداشته اش می بست تا آرام بگیرد سر دردش!
خانه مادری ام چند اتاق داشت با یک حیاط بزرگ و دو سرو یکی سن من یکی سن مریم. یک درخت گلابی هم داشت که همیشه گلابی هایش نصیب کرمها می شد. حیاط خانه ما تنها نبود هیچ وقت. همیشه چند بچه قد و نیم قد در آن بازی می کردند. مادربزرگم در ایوان می نشست و نظارت می کرد که بچه ها با باغچه دوست داشتنی اش کاری نداشته باشند.
2.
از خانه مادری ام بر گشتم. کوچه بلند تنها و بی صدا در غم مادر ندا سوگوار بود. ندا همان دختر اخموی کلاس چهارم که هیچ وقت درسهایش را از بر نمی کرد. ازدواج که کرده بود مادرم یک روز پشت تلفن به من گفت طلاقش دادند! جنازه مادرش را هم نیاورده بودند یک هفته! پول بیمارستان پرداخت نشده بود. کوچه ساکت بود، انگار هیچ کس دوست نداشت از در خانه اش بیرون بیاید!
3.
خانه مادری ام یک همسایه داشت همسن من. سهیلا تمام راه مدرسه به سخنرانی های من گوش می داد، همه شعرهای کودکی ام را تشویق می کرد! همه مشقهای مدرسه را با هم نوشتیم با پرتغالهای باغ پدر و نارنگی های حیاط خانه سهیلا! او 5 برادر داشت و من هیچ وقت نمی توانستم از در حیاطشان جلوتر روم. مادرم می گفت خطرناکه! برادرانش که همه از من بزرگتر بودند در نظر من مزاحمی بیش نبودند. سهیلا حالا یک مانتوی سفید می پوشد و آرایش زنانه می کند و با نامزدش همه شهر را گز می کند. چند روز پیش در خیابان در آغوشم کشید و پرسید: تو هنوز اون دیونگی هاتو داری؟ هنو شعر می گی؟
4.
خانه مادری ام چند کاکتوس داشت با گل گندم و یک باغچه شمعدانی. دورتادور باغچه را گل ستاره می کاشت مادرم. رنگ بفشش را دوست داشت، با یک عالم گلهای ریز و درشت سرخ و سفید و هفت رنگ و ... . یک باغچه گل کوکب هم بود. کوکب دختر فامیل مادری ام می آمد با چادر گل گلی از حیاط گل کوکب می چید. وقتی مرد مادرم همه کوکبهای خانه را کند. آن روز باران می آمد، مادر از ختم کوکب بر می گشت. با چه وسواسی سیبهای گل کوکب را از زمین در می آورد. حالا فقط یک گلدان گل گندم مانده با یک عالم کاکتوس. بیچاره ها در رو در واسی مادرم زنده ماندند!
5.
خانه مادری ام یک مریم بانو داشت . همیشه ته جیبش شکلات بود و یک عالم قصه و لالایی! صدایش زنده تر از همه اهالی محل بود . یک کیسه داشت پر از پولهای دسته بندی شده که هر روز مرا می نشاند به شمردنش. یک تسیبح پر از میرکاهای چوبی داشت که همیشه خدا بندش پاره می شد و او بی تسبیح می ماند! حالا چهار سال است آن خانه بی او روزگار می گذراند. مادرم شبیه مریم بانو شده. می نشیند همان جای او روی ایوان بازی گاه به گاه نوه ها را نظارت می کند. یک تسبیح می گیرد دستش و ته جیبش را پر از شکلات می کند. صدایش اما غمگین است. با لالایی هایش می توانی درد همه روزگار را زنده ببینی!
6.
می دانی شهریور ماه خوبی نیست که به خانه مادری ات سر بزنی و از آن گزارش بنویسی...

شنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۹

همین روزها می روم این لباس چرکی که بر تنم زار می زند را در می آورم...

چهارشنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۹

از جایی که در آن درس می خوانم متنفرم؛

استاد داور پایان نامه ام کسی است که چیزی از تاریخ نمی داند جز آنچه به اجبار در مدرسه و دانشگاه خوانده است.
او از مباحث زنان هم سر در نمی آورد. تنها استاد ارزشی است که باید پایان نامه مرا لگد مال کند!

سه‌شنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۹

برای تو که امشب می روی...

آن روز اول به چیزی فکر نکرده بودم. می دانی سالها بود از یاد برده بودم تنم را. بعد از مدتها رو به دو چشم نازنینت نشستم و روایت تنم را برایت واو به واو گفتم . چرا باید برایت می گفتم! ... راست می گفت دارم از خودم انتقام می گیرم این تابستان. از همه کرده ها و نکرده هایم دارم انتقام می گیرم. می نشینم رو به رویت و حرفهایی می زنم که هرگز نگفته ام!
حالا ار پس این همه روز تو می روی و من دلتنگت می شوم! این واقعیت تلخ را آن شب که مست صدایت شده بودم فهمیدم. دلتنگ همینقدر بودنم برای کسی ، همینقدر بودنت، دلتنگ آن لحظه های شیطنتهایمان. دلتنگ کشف تو!
تو می روی. چمدانت را بسته ای. چقدر مراقبی که بار اضافه نداشته باشی! می نویسی:

Hey. Im heading to … early tomorrow morning. Pls com share …to night…

تو می روی! تلخی این واقعیت از صبح زیر زبانم مانده...

یکشنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۸۹

...

یک راه بی انتها ... یک لبخند... یک نگاه ... یک نبودنی بیش از بودن...

می گوید به دستهایش هم دستبد زده بودند بی شرفها...

چهارشنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۹

...

این خبرها همه بوی باروت می دهند! در تو منفجر می شوند!
من مدتهاست خبرها را بدون بغض و اشک نخواندم!