1.
برای اولین سال اینجا
درباره اول و آخر سال ننوشتم. حالا که فکرش را میکنم هیچ کدام از دلایلی که گمان
میکردم در این مسئله دخیل هستند، کاری به کار من نداشتند. سال 95 سختتر از سالهای
پیشش نبود و من سختتر کار نکردم. چیز زیادی یاد نگرفتم و کارهای به زعم خودم
فاخری انجام ندادم. اما چیزی در من عوض شده که این تغییر را دیگر مبدا شروع و پایانی نمیبیند و حتی برای چیزهای روزمره هم
نمیتواند «از فردا» بنامدش. البته که بهار مثل همیشه پر از شور و سرزندگی است و
این حسهای من چیزی از خوبیهای بهار کم نمیکند. همان بهاری که هر سال با صدای
ترانه صبحگاهی مامان از آشپزخانه شروع میشود و صبحانه پر از بو و رنگ و آغوش و در
رخوت ادامه مییابد.
2.
مارجان دوست داشت در
بهار بمیرد. هر سال فروردین روی ایوان خانه درختها را رصد میکرد که ببیند چطور
جوانه زدند و چطور دیگر آن چوب خشک قدیمی نیستند و میگفت خوشا مردن به وقت جوانه
و شکوفه. اما قسمتش آخرین روز تابستان بود. شبیه او، یا سعی میکنم شبیه او که از
هر چیز نویی شگفت زده میشد، هر روز همین درختهای اندک خیابانهای تهران و شکوفههایی
که از سر شانس ممکن است بیابیاش را رصد کنم و ببینم چطور روز به روز عوض میشوند،
مهمانهای جدید مییابند و سخاوتمندانه سایههایشان را پهن میکنند.
3.
سال 96 سال سختتری
خواهد بود. باید ریشههایم را از خانه بکنم و ببرم در خانه دیگری بکارم، رانندگی
کنم، فیلمهای بیشتری تدوین کنم، سبکتر شوم، کتاب را بنویسم، سالمتر باشم و کمتر
درد بکشم و احتمالا خودم را برای مهاجرت میم آماده کنم. علاوه بر همه اینها باید
با ترسهای بیشتری مواجه شوم و از عشق لذت بیشتری ببرم؛ البته همه اینها امتداد
روزهای زمستان است در بهار و تابستان و پاییز و زمستان بعد.