آن شب دلم
میخواست چیزی بنویسم درباره اینکه حالم بد است و دارم تلف میشوم و ... . دیدم
فقط دلم میخواهد روی این دیوار بنویسم. این دیوار مرا سالها در خود نگه داشته
است. دلم نخواسته ببندمش. یک وقتهایی که فکر میکنم قبلترها شاید اوضاع بهتر بود یا
من بهتر بودم یا ... اینجا را باز میکنم؛ میخوانم و یکهو همه چیز هوار میشود که
کی و کجا بهتر بود؟ همیشه همین بوده. تو همیشه غم داشتی حالا کیفیت و کمیتش فرق میکرد.
سالها، شاید هشت سال است که وبلاگ دارم (همهاش نه در این راه ناهموار) و سالهاست
دارم از غم مینویسم. این تاریخ باعث میشود که ناامید شوم. بله دیشب فکر کردم همه
این سالها من داشتم از غم میگفتم و غم حناق دو سر دو شاخ توی گلویم بوده و چه
امیدی هست که کمتر شود؟
حتی فکر
کردم این همه که از کار ناله میکنم آیا کارم عوض شود بهتر میشوم؟ جوابش
ناامیدانهتر بود. جوری اطمینان داشتم بر این عقیده که فکر کردم بهتر است به فکرش
ادامه ندهم. هر جوری که باشد یک جایش میلنگد. متاسفانه زندگی این است. مگر ماهی
بهتر از اردیبهشت هست؟ مگر اردیبهشت 93 از غم تلف نشده بودم؟ مگر یار اردیبهشت تف
ننداخت توی همه روزهای عاشقی و رفته بود؟ مگر «ی» در اردیبهشت اعتصاب نکرده بود؟
معالاسف
زندگی همین است. آدم به امید زنده است اما همه چیز ناامیدانه به تو میگوید که هیچ
فرج مطلقی نیست. تو روز اول اردیبهشت از خواب بیدار میشوی و به جای اینکه تن بدهی
به همه کلیشههای رایج اردیبهشت و سعدی نازنین، بالا میآوری و دلت میخواهد بمیری
از غم.
بله اینها
را فقط اینجا میتوانم بنویسم که کسان کمیمیخوانند؛ که غم اول اردیبهشت 94 را هم
ثبت کرده باشم.