جمعه، تیر ۲۶، ۱۳۹۴

سی سالگی

دیروز نون رفت. خانه را بعد از رفتنش جارو کشیدم و جای گلها را عوض کردم. لباسها را شستم. گرد کتابخانه  و کتابها را گرفتم. میز را جابه جا کردم. و رومیزی را عوض کردم. چند روز قبل هم همه ورقههای اضافی را ریختم بیرون. همه کاغذها، همه نامهها، همه قصههای بیخاصیت، همه یادگاریهای بیست سالگی را. حالا سبکم. حالا خیالم از زیر تخت، توی کمدها و کشوها راحت است. امروز هم ایمیلها را پاک میکنم و همه فایلهای بیخاصیت زندگیم را. فردا هم...
 فردا هم سی ساله میشوم. 

دوشنبه، تیر ۲۲، ۱۳۹۴

شهر خالی؛ خانه خالی

کدو سبزهای مامان را قل میدهم توی سینک ظرفشویی. از صبح به هفتاد نفر ایمیل فرستادم و برای پنجاه و نه نفرشان توضیح دادم چرا بیکارم. چرا درست در لحظهای که فکر میکردم همه چیز خوب است و من وقت کم دارم برای استراحت، همه وقتهایم استراحت شد. 20 تیر نحس است؛ هر سال تلفنی دارد که مرا نابود میکند. 7 روز بعدش من به دنیا می‌آیم  و احتمالا به نحسیاش عادت کردهام. کدوسبزها جان دارند. چاقو میخورد بهشان شیرهی تازگیشان میخورد به دستها و اشکهایم را سرازیر میکند. دلم میخواست به مریم تلفن کنم و بگویم آن سال چه شده بود که با هر کاری اشک میریخت؟ بعدش چه شد؟ چطور اشکها بند آمدند؟ دلم میخواست بگویم چقدر غمگینم و چطور هیچ وقت اینطور غم دور برنداشته بود در زندگیام و نمانده بود. نکند او هم اینطور شده بود. نگفتم. گمانم مریم بعد از همان سال حامله شد. سال بعدترش هم بچه داشت. دیگر همه سالهای بعدش بچه دارد و آن مریضی را نمیگیرد. آن مریضیای که تازگی کدو سبزهای باغ مادرت هم اشکهایت را جاری کند.
 مارجان میگفت رودابه فصل درو گریه میکرد؛ فصل نشا گریه میکرد؛ گریه میکرد و بچه هایش میمردند توی شکمش؛ از بس غمها را میخورد. غمها را نمیگذاشت کنار. یک پسرش جان سالم به در برد از غمها. در جوانی آه غمهای مادرش دامنش را گرفت و مرد. خواهرش را هم دو شبانه روز دفن نکردند که بچهی توی شکمش بمیرد و بعد خاک بریزند رویش. مارجان میگفت بچه زنده بود. بچهی زنده را توی خاک کردن معصیت دارد. غم خواهر رودابه، بچههایش را میکشت. رودابه نمرد. من داستان رودابه را ننوشتم اما مریضیاش را گرفتم.

کدوها را ریز ریز میکنم. توی تابه دو سر تفت میدهم. جواب ایمیلها را میخوانم. اشکها میرود توی تابه و صدای کدوها را در میآورد. دورترین تصویر از سی سالگی را تجربه میکنم.


پنجشنبه، تیر ۱۸، ۱۳۹۴

آرام بگیر

مریم را تمام امسال کم دیدم. شین میگوید جبران میکنی. من ولی گمان نمیکنم برداشتن فاصلهها به همین راحتی باشد. مامان زنگ میزند. توی صدایش نگرانی است برای خانهی گرم من و بیکاری و هزار چیز دیگر که نگفته در صدایش مشهود است. تهش میگوید مریم را بیشتر ببین. من میخندم و  مثل آدمهایی که با پول عشق را میخرند برای خواهرم و پسرش کادو میخرم. میگذارمشان توی کیسه یوگا و همه سنگینیاش را از این سر به آن سر شهر میکشانم که به خودم بفهمانم از عشق است. اما برای جبران است. جبران یک سال کم دیدن آن بچه. حالا اینقدر بزرگ شده که من نمیشناسمش. پیشتر راه رهایی از غم، رفتن به آن پناهگاه و دیدن بزرگ شدنش بود. کادوها را میچینم و ازشان عکس میگیرم. فکر می‎کنم کاش همه جبرانها به همین راحتی بود. 27 ساله بودم که الف را ترک کردم. فکر میکرد دیوانگیام حد و مرز دارد. اما نداشت. آن زمانها دیوانگیام را خودم هم نمی‎توانستم اندازه بگیرم. تا یک سال برایم می‎نوشت برگرد. بعدش پشیمان شدم. دو سال بعد شاید. نخواست ببیندتم. گفته بودم آدم اشتباه می‎کند و من فقط می‎خواهم اشتباهم را توضیح دهم.  گفت توضیحی لازم نیست من میدانستم که همه‎ی آدمهای رفته برمی‎گردند اما دیر برگشتی؛ زمانی که من به نبودنت عادت کردم. دروغ می‎گفت. آدمهای رفته بر نمیگردند. آدمهای رفتهای بر میگردند که مدام به پشت سرشان نگاه میکنند و فکر میکنند چرا آدمها بریدند از او.
مریم میگوید به خاطر خون است. خون است که نمیگذارد ما از هم ببریم. من حرفش را ادامه میدهم یا راهی برای جبران باز میگذاریم. اما اینطور نیست. آدمهایی هستند که در توبه‎شان همیشه باز است. آدمهایی که همیشه میتوانی جبران کنی نبودنت را، حال بدت را، و ...  آدمهایی که هیچ وقت تمام نمی‎شوند. 

چهارشنبه، تیر ۱۷، ۱۳۹۴

باز آ و بنشین یک دم

جلوی رستوران لوکس طلایی ایستادم. کمی زل زدم به کوچه و پیچ آخرش. هنوز میتوانستم عاشق آن اقاقیها باشم. اما نیستم. 20 ساله بودم. آنقدر از عشق در این کوچه نوشتم که یادم نمیآید چیز دیگری را دیده باشم. نشستم رو به رویش از زوایای مختلف خانه را دید زدم. خانه همانی است که 10 سال پیش بود. درختها هم. مارجان میگفت هیزم هم بماند یک جا، یک چیزش میشود میپوسد حداقل. نماندم آنجا. همه التهاب دستها و دل را گذاشتم و دیگر برنگشتم. مرگ چاره ندارد. 25 ساله بودم؛ الف مرد و بعدش دیگر  به اینجا برنگشتم. دیگر عاشق مردی نشدم که اینطور ماندگار باشد. کیفیت زندگیم تغییر کرد. رو به روشنایی بود؟ هنوز مطمئن نیستم. دوستانم تغییر کردند، تخصصم متفاوت شد، حتی مواجهام با غم و اندوه تغییر کرد.

88 همه ما را تغییر داد. من یک جور، شین یک جور، میم جور دیگر؛ اما یک چیز در همه ما یکجور تغییر کرد؛ ما همه آدمهای غمگینتری شدیم.

شنبه، تیر ۱۳، ۱۳۹۴

غمت در نهانخانه دل نشیند

سوزنم این روزها گیر میکند توی سالهای دور. یک آن موسیقی مرا میبرد به آن باغ بزرگ که من صبحها از تونل وحشتش میگذشتم و جلوی در روسریم را جلو میکشیدم. همانجا می مانم تا غروب و سوزنم روی دور تکرار میافتد. من دیگر سیگار نمیکشم، من دیگر آن همه کیلو را هر روز جابه جا نمیکنم و کمتر درد دارم. من بلد شدم خودم را جمع کنم و حتی در حیاط خوب دفتر کا نمینشینم به گریه. نون گفت زیاد گریه میکند چشمهایش ورم کرده بود. گفتم یخ بگذارد. از کجا بلد شدم؟ یاد آمد مامان بعد از مرگ پدرش یخهای یخچال قدیمی یک در را میریخت در نایلون و میگذاشت روی چشمهایش تا ورمش بخوابد. شاید میسوخت اما چیزی نمیگفت سوز دلش بیشتر از سوز چشمها بود. همان وقت هم بود که درد چشم در چشمخانه را کشف کرد. چشمهای من گریه بلد نیستند. یک شب خواب دیدم چشمخانهام باید عمل شود و دکترها میگوید پشت عنبیهات یک کیسه بزرگ است که اشکها توی آن جمع شدهاند. صبح بعدش فکر کردم غمباد هم اصولی دارد اینطور اشکها را جمع نکن. اشکها قیمت ندارند. مامان نایلونها را میگذاشت روی چشمش و همانطور گریه میکرد. من دیگر ندیدم مامان آنطور زار بزند و نگذاشت ما هم زار بزنیم. وقتی بغضمان میترکید فوری میگفت خدا اشک و گریه نیاره. نمیدانست خدا اشک و گریه را میآورد و بنده وقعی نمینهد و ذخیرهشان میکند پشت عنبیهاش.

جمعه، تیر ۱۲، ۱۳۹۴

وای من اگر نیایی...

عاشق نبودن جور بدی غم‎انگیز است. هیچ ایده‎ای برای خیال‎پردازی ندارم. فکر میکنم قصه دیشب را بنویسم. باید داستان آن زن را تغییر دهم. باید یکی‎ از آنها من باشم. یکی از آن اضلاع مثلث و بعد همه‎ی غصه این یک سال و نیم را بنویسم. مرد را کمی مهربانتر کنم که بشود عاشقش شد و زن پیرهن گشاد را چاقتر کنم که شبیه حالای من بشود.

غم‎انگیزتر این است که عشقهای قدیمی‎ام برایم بی‎معنا شده‎اند و در جهان عشقهای ناممکن غوطه‎ورم. نمیتوانم حتی یکی از آن زنان متنفر از مرد باشم. ‎فکر کردم حتی آن کار هم اندکی عاملیت در عشق می‎خواهد. نیستم. هیچ عاملیتی ندارم. همه ناممکنهای تاکنون را لیست می‎کنم؛  همه‎ی ممکن‎ها را هم. یکی یکی برایم فرو ریختند. عشق ویرانه‎ایست که ترانه‎ی قدیمی تویش راه می‎رود اما من در آستانه‎ی سی سالگی شبیه هیچ ترانهاش نیستم. و این غم‎انگیز است؛ بسیار غم‎انگیز است. 

چهارشنبه، تیر ۱۰، ۱۳۹۴

مثل یک نت لب گیتار

میم رفته است. سین هم. نون برگشته است. من و شین سه شنبه‎ها سینما می‎رویم. برای هم در غم‎ها را باز می‎کنیم و حرف می‎زنیم. صبحها پشت کامپیوتر کا می‎نشینم و حرفهای آدمهای معمم را گوش می‎کنم. نان می‎خرم و توی سبد میوه‎ها دنبال میوه تازه می‎گردم. 
هیچ چیز عادی نمیشود. من دیگر به آن آدم قبلی تبدیل نمی‎شوم؛ هر چقدر به آدمهای صبح زود پارک لبخند بزنم و توی شهر تفتیده راه بروم.