جمعه، آذر ۲۹، ۱۳۹۲

فتادم به راهی که...



نشسته بودم کنار دکه های چای جلوی دانشگاه شریف. در راه خانه مریم بودم. راه بسته شده بود و مجبور شدم باقی راه را پیاده بروم. صدای بلندگوها با صدای بوق ماشین و گریه بچه و نم نم باران به هم پیچیده بود. از من پرسیده بود خوبم و من جواب داده بودم «فتادم به راهی که پایان ندارد...» اما آن وقت که این را می نوشتم چیز دیگری را زمزمه می کردم. مطمئنم یک قسمت از روضه  جناب حر بود. همان که مادربزرگم به عنوان لالایی می خواند. مادربزرگم روضه خوان امام حسین بود. بهترین روضه مادربزرگم، روضه جناب حر بود. وقتی می خواست قسم بخورد یا نذر کند، با بغض شکسته ای می گفت: «به اون لحظه ای که دل حر لرزید و به شک افتاد.» همین قدر شاعرانه. صدایش توی سرم داشت یک قسمت حماسه را می خواند که تردیدهای حر تمام شده است و او انتخاب کرده است. همیشه وقتی می افتم به این حال «فتادم به راهی که پایان ندارد» مادربزرگم با صلابت روضه جناب حر را در سرم می خواند. آن شب هم کنار دکه های چای و باران و صدای بلندگوها که پایم شل شده بود و نمی توانستم قدم از قدم بردارم، داشت همین کار را می کرد. دلم می خواست تردیدهایم تمام شود و راه را تمام کنم.
مهم است به چه چیزی اعتقاد نداری وقتی ناخودآگاهت دارد کار خودش را می کند؟

شنبه، آذر ۲۳، ۱۳۹۲

برای درمان یادهای تلخ چه باید کرد؟-1

روی پرده زن روسری اش را حلقه کرده بود دور گردنش و سقف خانه را نشان می داد. زبانش را نمی فهمیدم؛ به کردی حرف می زد. داشت صحنه خودکشی دخترش را بازسازی می کرد. برای کی؟ برای کارگردان حتمن. من داشتم فکر می کردم آن کسی که پشت دوربین بوده چطور طاقت آورده و دوربین را نگذاشته کنار که بشیند به زار زدن. زن جوری بدون بغض و با صلابت داشت تعریف می کرد که انگار هزار بار آمده زیر این سقف، روسری اش را گره زده و به سقف نگاه کرده. انگار زندگی زن هر روز با این صحنه شروع می شد. من نشسته بودم توی ردیف 11، سالن 1 سینما فلسطین، تنها، کنارم مردی بود که قبل از شروع فیلم با تلفنش، کردی حرف زده بود.  فرسنگ ها با زن فاصله داشتم. مرد کناری ام هق هق می زد. یک جوری بلند که فکر کردم الان نفسش بند می آید. جرات نکردم نگاهش کنم. زن دوبار تکرار کرد دستها را برد بالا رو به سقف. دخترش 19 ساله بود. از تنگی نفس و سوختگی خسته شده بود. خودش را با روسری از سقف آویزان کرده بود. از سالن که آمده بودم بیرون، مرد را دیدم که تکیه داده به دیوار سینما و سیگار می کشد.  انگار یکی در درونم خودش را حلق آویز کرده بود. یاد ف بودم. باران می آمد. وقتی فهمیدم ف مرده هم باران می آمد. ف خودش را کشته بود؟ هیچ کس نمی داند. من هنوز وقتی یاد ف می افتم، صحنه مرگش را تصور می کنم. آنقدر این کار را کردم که می توانم با جزئیات برایتان شرح دهم. همانطور که آن زن داشت می گفت. کا گفته بود با خودت این کار را نکن، از زندگی لذت ببر. من آنقدر به ف فکر کرده بودم که دیگر یادش اشکم را در نمی آورد؛ زن هم همین کار را کرده بود که می توانست اینطور زل بزند به دوربین و ...
دلم می خواست به مرد بگویم بعضی آدمها اینطورند. بعضی آدمها آنقدر یاد تلخ را در خاطرشان به رقص در می آورند که طعم زهرمارش کم می شود.