پنجشنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۹۹

بهار دلکش و تنهایی روزها


خواهر بزرگترم در گروه خانوادگی می‌گوید عکس‌های خانوادگی قدیمی او را به گریه می‌اندازد؛ از بس دلش برای مامان و بابا تنگ شده. من پنجاه بار کلیپ‌ها را می‌بینم و از پیری چشم‌های مامان حدس می‌زنم عکس‌ها برای چه زمانه‌ایست. شش ماه است خواهرها را ندیدم و سه ماه مامان را. دلم برای مامان پر می‌کشد. برای اینکه فقط تماشایش کنم و او برایم حرف بزند. اوایل خواب می‌دیدم پسر خواهر پرستارم را بزرگ می‌کنم و او را از دست داده‌ام و بعدترها خواب می‌دیدم او در قرنطینه است و برای من از پشت پنجره‌اش دست تکان می‌دهد.
تنها واقعیت مشخصی که خودش را می‌کوبد توی صورتم، تنهایی است. نمی‌دانم چجور دوام می‌آورم. نمی‌دانم چجور بهار آمده و دل به جا نیست و من در یکماه گذشته کمتر از چهار بار از خانه بیرون رفته‌ام. نمی‌دانم چطور هنوز از خواب بیدار می‌‌شوم برنامه می‌ریزم و یادم می‌رود روزها را. نمی‌دانم چه نیرویی هنوز مرا به ادامه دادن ادامه می‌دهد.