جلوی پلاک 26 که زنگ
در خانه را زدم و آن چای که با هم خوردیم و آن حرفهایی که زدی و زدم و آن
قضاوتهایی که کردی و کردم کاش مثل یک تکه از فیلمهایی که هر روزه با آنها سر و کار
دارم بود؛ کاش میتوانست برگردد به زمانی که پلاک خانهات را بلد نبودم و تخیل میکردم
تو ادامه داری در چایهایی که با هم میخوردیم و حرفهایی که با هم زدیم و ...
چهارشنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۹۶
چهارشنبه، تیر ۲۸، ۱۳۹۶
تمام روز در آینه نگریستم...
از کلاس زبان برگشتم.
دستم را بستم، ماشین را از پارکینگ درآوردم، میم سوار شد و با هم رفتیم برای
مهمانی خرید کنیم و توی راه درباره شام و کمکهای شین و درست جا نیافتن دنده یک
حرف بزنیم. این تمام تصویر سی و دو سالگی زیبا و سختم بود که دیروز تمام شد میان
نوازشها و صداهای مهربان. همهی ناممکنها و ترسهایی که با آنها مواجه شدم، زنان
نازنینی که همراهیم کردند و تلخهایی که قورتشان دادم.
جمعه، تیر ۲۳، ۱۳۹۶
چهره آبی ات
بازیِ جدیدی یاد
گرفتم. از روی تخت صبحها دستهایم را دراز میکنم و توی آینه رو به رو دستهایم و
تنها دستهایم را میبینم که حرکت میکنند. گاهی اوقات میم دستهایش را شریک دستهایم
میکند و توی آینه دستهایمان نقش بازی میکنند. هیچ چیز در این دو سال به اندازه
این شراکت زندگیام را تغییر نداده است. عشق جایی ایستاده که گاهی اجازه نفس کشیدن
به آدم نمیدهد و گاهی بهانه نفس کشیدن میشود. تنم جوری با این شرایط عجین شده که
حتی زمانی که نمیتوانم نفس بکشم هم توان گذشتن ندارم. همانجا ایستادهام و تماشا میکنم.
عجیب نیست سالهای متمادی این همه کلمه زاده شد برای همین جایی که ایستادهایم.
همینجا که دستهایمان را از دور و توی آینه ببینیم و فکر کنیم بازیست اما نیست.
اشتراک در:
پستها (Atom)