شنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۹۱

یک مغازه نبش یک خیابان پر رفت و آمد هست که تقریبا تخلیه شده. یک سری چیز بی ارزش کف زمین ریخته شده، بعضی از شیشه هایش هم شکسته. روی یکی از شیشه های نشکسته، نوشته شده: «این مغازه به مکان دیگری انتقال یافته است.»
آن مغازه منم....

دوشنبه، تیر ۲۶، ۱۳۹۱

که میلادت...

کنار خیابان می ایستم که آگهی ها را نصب کنم. چسب ها به هم می چسبند. همه چیز به هم می چسبند. این خیابان دور برگردان ندارد. زندگی من پر از دور برگردان است. بعضی ها دور زدن ممنوع دارند. یکسری افسر هم روی بعضی دوربرگردان ها وجود دارند. خسته ام می کنند. روزهای زیادی برگشتم تا از اول شروع کنم. حالا این اول یکجایی وسط ماجرا بود. تنم خسته است و حوصله ندارد. تنم به اندازه 50 سال خسته است و درد می کند. تنم به اندازه یک بارکش 50 ساله خاطره دارد. لحظه های درخشانی وجود داشت. باران جاده سیاهکل یا باد شرجی اتوبوس خرمشهر-اهواز یا تاب دادن پاها روی پل 300 ساله. یا نوشتن، خوانده شدن. یا ادمهای جدید. اینها کفایت می کند.
یک باران دیگر که ببارد همه این آگهی ها را با خود می برد. یک آگهی هم هست که رویش نوشته «حالا دارد 27 سالگی می رسد.» همین فردا. این را هم باران می برد. اینطور بهتر است؛ وقتی هنوز سالهای زیادی مانده که باید زندگی کنم..

پنجشنبه، تیر ۲۲، ۱۳۹۱

نفسی بیا و بنشین...


نکات امیدوارکننده بسیاری در زندگی وجود دارد. یکی آنکه با همه کش و قوسهایش، بالاخره تمام می شود.

شنبه، تیر ۱۷، ۱۳۹۱

آلزایمر1

خاله ام تینار بود. در گویش مادری ام تینار همان تنهاست. آنقدر همه این را گوشزد می کردند که من تا مدتها فکر می کردم تینار واژه ای است در توصیف شرایط خاص خاله ام. تنها خواهر مادرم، سالها از او بزرگتر و همیشه خدا تینار بود. شوهرش از سرطان ریه مرده بود. خون بالا آورده بود یکبار. بعد بردنش دکتر و یک ماه بعد مرد. خاله ام از سرفه می ترسید. تا صدای سرفه هر کداممان را می شنید مردمک چشمانش گشاد می شد و به مادرم توصیه اکید می کرد که ببردمان دکتر. خاله ام بدزا بود. این را مادربزرگم می گفت. سر هر زایمانش نذر می کرد که زنده بماند. بعد همین یک دانه خاله ام که خیلی زود سرپرست خانوار شده بود تنها 8 فرزندش را بزرگ کرده بود. دخترخاله هایم زود شوهر کردند؛ پسرهایش هم. همیشه استرس داشت، از اینکه پولش تا آخر ماه نکشد، از اینکه خانه کناریشان را مرد تنهایی اجاره کرده است، از تیک و تاک بقال محل هم استرس می گرفت. نباید پشتش حرف می بود. بیوه محترمی بود که 8 فرزندش را با عرق جبین بزرگ کرده بود. هیچ جا دوام نمی آورد. هر وقت می آمد، زود می رفت. همه اذیتش می کردند و می گفتند بچه هایش روی اجاق مانده اند.
خاله ی تینارم سالهاست آلزایمر گرفته. اول یادش می رفت کلید خانه را، راه خانه را. بعدتر منتظر همسرش می ماند تا دیروقت و نگران نیامدنش می شد. بعدتر آدمها را فراموش کرد. دخترعمه و دختر دایی ها را، پسرخاله و پسر دایی ها را. فرزندانش را هم. آخرین آدمی که فراموشش شد مادرم بود. تنها خواهرش. کم کم همه چیز را فراموش کرد. همه قصه هایش را، همه غصه هایش را. دخترانش روز مادر هر سال می آیند پیش مادرم. مادرشان آنها را نمی شناسد. بعد گریه می کنند، آی گریه می کنند. مادرم  بعد از رفتنشان می نشیند از تهِ ته زندگی اش همه خاطرات مشترکش با خاله را در می آورد و روضه اش را می خواند و گریه می کند. از مادرم بپرسید آلزایمر بیماری است که آدمهای تنها دچارش می شوند.