به شین گفتم در
همه اتفاقات مهم و تاثیرگذار زندگی جمعی ام، غایب بودم. مارجان وقتی مرد من تازه به تهران رسیده
بودم و ندیدمش؛ مریم عروس شد سخت ترین امتحان
دانشگاه را داشتم و نبودم؛ ساعت ها جلوی اوین
ایستاده ام تا رفیقی از
زندان آزاد شود، همین که به پل گیشا می رسیدم آزاد شده بود؛ یک هفته از فرشته بی خبر بودم و او سر قرار دوشنبه ها، اوردوز کرد و مرد؛ و هزار اتفاق خوب و بد زندگیم که به
طور اتفاقی نبودم. حتی اتفاقاتی که عمیقا به من مربوط می شد. انگار فروغ برای من این جمله را گفته بود که «همیشه پیش
از آنکه فکر کنیم اتفاق می افتد/ باید برای
روزنامه تسلیتی بفرستم.»
ته دلم فکر می کردم روزی که بنیاد را پلمپ می کنند من نیستم و
با دخترهای شیرین و نازنینم، همکاران و همراهان عزیزم و حتی میز و صندلی ای که با هزار نفر گریه کرده بودم، خندیده بودم و درباره
نفس بُرترین لحظات زندگی حرف زده بودم، خداحافظی
نخواهم کرد.
اما این بار
برخلاف همیشه، من بودم. بچه ها را در آغوش می گرفتم و بهشان می گفتم اتفاقات
بهتری در راه است. مدام تاکید می کردم که آنها بخواهند ببندند، حذف کنند، زندانی کنند و ...
آدمها که هستند. (بله این را به دخترها نگفتم که ممکن است آدمها را هم بکشند.)
آدمها می مانند و راه جدیدی می سازند. شین گفت
یک روز مرا به اجرایش دعوت می کند و حتما من به او افتخار خواهم کرد. طا با مویه گفت که
همه چیز را از سر می گیرد و ح گفت
دیدی خانه خراب شدیم فروغ؟ به میم گفتم باید بهتر شود و نون قول داد نگذارد مشکل
خوابش برگردد. نمی توانستم فکر کنم آخرین بار است که می بینمشان. در همه
آن آغوش های ممتد، بغضم
را قورت داده بودم. شب ز عکسی که روی دیوار اتاقم زده بودند را برایم فرستاد. به
مثال سربازی که غنیمتی جنگی برای مادرش آورده باشد.
دلم برای
دخترهایم، صورت های نازنین و
صدای دلنشینشان، برای سر کلاس ایستادن جلوی آن همه چشم زیبا، برای نسکافه های دو سه نفری و
غذاهای دزدی از آشپزخانه و ... دلم برای آن پناهگاه پر می کشد. این بار هم
پیش از آنکه فکر کنیم اتفاق افتاد اما برای دلهای زارمان، کسی پیام تسلیتی نفرستاد.