هر چه گشتم مقالههایم را پیدا نکردم. حتی مقالههای چاپ
شدهام توی کتابخانه نبودند. به دخترها گفتم که اینقدر خاک بر سر بودم که هیچ وقت
به اهمیت مقاله علمی و کتاب پی نبردم. اما حالا همان چندتای مانده را پیدا نمیکردم.
چند لینک را از روی سایت این ور آن ور پیدا کردم و فرستادم برایش و نوشتم نوشتههای
قدیمی غیرقابل دفاع من. بعد همانطور که به کلمه غیرقابل دفاع نگاه میکردم فکر
کردم که در زندگی شخصیام چقدر کار غیرقابل دفاع دارم. چقدر نامه اشتباه برای آدم
اشتباه نوشتم. چقدر بار به کسی به اشتباه گفتم که دوستش دارم. چندبار منتظر کسی
بودم که نباید؟ چندبار درها را بستم تا به تنهایی خو کنم و عشق از پنجره به سراغم
آمد و مرا از راهی که می رفتم بر حذر داشت؟ درهای مطمئنی که بعد از آن همه زخم به
سختی بسته بودمشان و باز راهی پیدا کرده بودند برای زخمهای جدید. زخمهای غیرقابل
دفاع که ردش تا همیشه باقی میماند.
جمله را پاک کردم. تاریخم پر از حادثههای غیرقابل دفاع
است.