تابستان تمام شد. کار
سخت منم تمام شد گرچه دو سه روز دیگر اواخر هفته مانده، اما همه چیز رو به سرازیری
است. مامان هم از بیمارستان مرخص شد. باید منتظر جواب ازمایشهایش باشیم. قائله
زهرای خانه مامان هم تمام شد و همهی آن اشکهایی که تنها مغازه داران و رهگذران
خیابان گیشا از آن خبر دارند. سین رفت و تمام یک ماه میم و شین را کوپنی دیدم و کس دیگری را ندیدم. همه
انگار به تابستان ربط داشتند.
همهی آن شبها که
ساعت ده شب بر میگشتم و در راه مامان و بابا
و خانهشان را تصور میکردم که دارند پیر و پیرتر میشوند و من نمیتوانم ببینمشان،
سعی میکردم به امروز عصر فکر کنم که روی
سرازیری راه ناهموار، دم زدهام و دارم از ارتفاع روزهای تلخ رفته را دید میزنم.