شنبه، مهر ۰۸، ۱۳۹۶

ایستگاه

تابستان تمام شد. کار سخت منم تمام شد گرچه دو سه روز دیگر اواخر هفته مانده، اما همه چیز رو به سرازیری است. مامان هم از بیمارستان مرخص شد. باید منتظر جواب ازمایش‌هایش باشیم. قائله زهرای خانه مامان هم تمام شد و همه‌ی آن اشک‌هایی که تنها مغازه داران و رهگذران خیابان گیشا از آن خبر دارند. سین رفت و تمام یک ماه میم  و شین را کوپنی دیدم و کس دیگری را ندیدم. همه انگار به تابستان ربط داشتند.

همه‌ی آن شبها که ساعت ده شب بر می‌گشتم و در راه مامان  و بابا و خانه‌شان را تصور می‌کردم که دارند پیر و پیرتر می‌شوند و من نمی‌توانم ببینمشان،  سعی می‌کردم به امروز عصر فکر کنم که روی سرازیری راه ناهموار، دم زده‌ام و دارم از ارتفاع روزهای تلخ رفته را دید می‌زنم. 

پنجشنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۹۶

خورشید دوباره برمی‎آید

اگر شرایط عادی بود و من در ماراتن نفس‌گیر گیر نکرده بودم احتمالا اتفاق مهمی افتاده بود که شروع دوره‌ی جدیدی در زندگیم را نوید می‌داد. دوره‌ای که بعد از برخاستن و لباس تکاندن، آستین بالا زدن و کار و کار و کار است. اما حالا می‌خواهم تنها اینجا، که تاریخ امن من است، ثبتش کنم و برای روزهای پیش رو رویا ببافم.