دوشنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۹۲

من خالی از ...



به دخترها گفته بودم زندگی روزمره عرصه مقاومت است آمدم مثال بزنم که خودشان گفتند مثلا همین مقنعه که از سر ما می افتد یا رنگ کفشهایمان که از اجبار سرمه ای پوشیدن در بیاییم.  زندگیشان را لیست کرده بودند. میان هر کاری یک عنوان گذاشته بودند، رویابافی. یکی شان گفت از فیزیک متنفر است  و بیشتر رویا بافی هایش در زنگ فیزیک است گفته بودم ما رویا می آفرینیم تا زیر فشار زندگی واقعیمان له نشویم، این هم نوعی مقاومت است. دختر رویایش را برایمان بازی کرد. رویایش بازی در میان حرفه ای های بسکتبال بود. دیگری بازیگر شده بود و آن یکی نویسنده. من؟ من رویاهایم را باخته بودم

جمعه، شهریور ۰۱، ۱۳۹۲

...



عکسهای سردشت بدترین عکس های جنگ است. آدمها تو خیابان افتاده اند روی زمین. کودکان، آخ کودکانی با دمپایی های قرمز رنگی که آن سالها زیاد به پا می کردند، در حیاط خانه هاشان یا جلوی در خانه، همانجا که قاعدتا بچه ها باید بازی کنند، افتاده اند روی زمین، جان داده اند؛ کنار مادرهاشان با لباس های قرمز و زرد و چهره های بی رنگ. صدای بمب آنها را کشانده بوده به خیابان و همانجا مرده بودند. انگار دنیا برای از بین بردنشان جایزه گذاشته بود. دنیایی که در یک روز جنازه کودکان را، کنار هم می چیند دیگر برای چه چیزی می تواند جا داشته باشد؟ لعنت به این دنیا. لعنت به جنگ که هیچ چیز نمی فهمد.

چهارشنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۹۲

عصر چهارشنبه


 از هفته ای سخت جان به در بردم. در خانه به گلها آب می دهم و زیر لب برای کسی که ندارمش، زمزمه می کنم: من تو را آسان نیاوردم به دست...

یکشنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۹۲

بیست و هشتم مرداد


پیرمرد گفته بود صبح روز 29 ام پرنده هم دیگر در این خیابان پر نمی زد. همه را یا برده بودند یا کشته بودند یا خفه کرده بودند. پیرمرد انقلاب را دیده بود، جنگ را، خرداد 76  و خرداد 88 را. از همه اینها هنوز برای 28 مرداد عزادار بود. با صدای لرزان گفته بود صبح روز 29 دیگر امید نبود. مرگ پاشیده بودند همه جا. پدر مغازه اش را باز نکرد و من زیر ملحفه اشک می ریختم. آدمهای زیادی از خانه رفته بودند و بر نگشتند. از پیش پیرمرد که بر می گشتم فکر کردم تاریخ این سرزمین چقدر فرزند را با عشق از خانه بیرون کرد و دیگر برنگرداند.




شنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۹۲

...


صدای بزرگراه توی سرم مانده بود و داد می کشیدم روی سرش. آخرش پرسیده بود: قهری؟ جواب ندادم. بحث را کشیدم به جای دیگر که تمام شود و بعد تصمیم بگیرم قهر باشم یا نه. رسیده بودم به اتوبوس که فکر کردم چرا قهر باشم؟ غیر از او چه کسی را دارم در این شهرکه پناهم باشد؟ در راه بازگشت ریحان خریدم و لوبیا قرمزها را بهانه کردم که دوباره زنگ بزنم. پشت تلفن هیچکس به روی خودش نیاورد چیزی را. 

جمعه، مرداد ۱۸، ۱۳۹۲

خانه نشینی 3


گفته بودم بومادران بوی عجیبی دارد. شکلش شبیه آن گلهای زرد اول بهار است که کنار ریل های آهن در می آمد. اما بویش به یادت می ماند. از کنار راه باریک مدرسه آن روستا چیده بودم. عصر جمعه ای بود که برمی گشتیم و من دلتنگت بودم. فکر کردم دلتنگ بودن برای کسی خیلی وقتها به بودنش ربطی ندارد. می توانی همان وقت، همان وقتی که در آغوشش هم هستی دلتنگش باشی. می تواند دلتنگی ات انقدر کش بیاید که یادت برود مرجع اش کجا و کی بوده. بومادران با من بود تا ساعتها.  حتا وقتی صبح روز بعد در تهران بیدار شده بودم.
عصر جمعه است سین برایم عرق بومادران آورده.

دوشنبه، مرداد ۱۴، ۱۳۹۲

چند باد لرزیدیم؟


میان قبرها بودم. چند سال میان قبرهای آن قبرستان که یک راهرو داشت تا ته پرچین ها، رها شده بودم. مردها سیگار می کشیدند و زنها قربان صدقه ام می رفتند. امامزاده میان قبرستان پنجره های چوبی داشت و به ضریح چوبی اش دخیل سبز بسته بودند. مامان برای من هم دخیل بسته بود. با گلدسته خاله نشسته بودند. خاله را دوست داشتم. کمرش تا بود و همه بچه های زمین خواهرزاده اش بودند. دیروز یادم امد تنها خاله آقاجان است که زنده مانده. خاله های آقاجان همه عاشق شده بودند و هیچ کدام به عشقشان نرسیده بود. هیچ کدام از خواهرها با یارش فرار نکرد، هیچ کس نگذاشت برود. مریم پرسیده بود چرا هیچ کداممان عاشق نشدیم؟ چرا خاله ها در ما زنده نشدند؟ نمی دانم. مامان هم عاشق شده بود به مردی که هیچ وقت درباره اش حرف  نزد، اما در کودکی بارها دیده بودمش که زل زده به جایی دور، وقتی عاشقانه زمزمه می کرد. گلدسته خاله دخیل بسته بود که یارش برگردد و یک ترانه می خواند که من هیچ وقت از بر نکردم. ترانه  از نیامدن می گفت. از اینکه وقت خرمن وعده داده بود می آید و حالا فصل شالیکوبی هم تمام شده و نیامده است. یار گلدسته خاله نیامده بود و او شوهر کرده بود به مرد دیگری. زن حاج آقا هم نشده بود. حاج آقا دوستش داشت. یک دستمال گلدار آبی فیروزه ای هم برایش فرستاده بود و خاله جوابش را نداده بود. زن منتظر مانده بود و سواد نداشت که برای یار رفته اش بنویسد وقت شالیکوبی نزدیک است. . حالا چرا قصه گفتنم گرفته؟ الف گفته بود چقدر از مرگ می نویسی؟ آن وقت دوستم داشت یا شاید اینطور به نظر می آمد. دستش یک برآمدگی های خوبی داشت که دستم راحت قل می خورد تویش.
  قبرستان یک راهرو داشت که می خورد به خرمن ها . پشت خرمن ها حتمن نامه های ننوشته گلدسته خاله بود توی آن امامزاده که دخیل بسته بود برای آمدن یارش.
وقت خرمن است، برایم نامه ای نمی دهی؟

جمعه، مرداد ۱۱، ۱۳۹۲

شهر 1


آدمهایی که کنار خیابان منتظر اتوبوس بودند، مقصدشان راه آهن بود. ساک های چرخی شان را می کشیدند روی آسفالت. دلم غنج می رفت وقتی به ایستگاه قطار در شب فکر  می کردم. آن شب دیر رسیدم خانه. از دور چراغ همه خانه ها خاموش بود. همسایه طبقه بالایی، راه پله را کند می رفت بالا و چراغ ها یکی یکی روشن می شدند. تمام راه به سفر فکر کرده بودم. فکر اینکه همین بزرگراه کنار خانه را بکشم و بروم می رسم به یک جای دور.  شب ها صدای بوق اتوبوس می آید. اتوبوسها از این شهر می کَنَند و  می روند به سمت جنوب. از وقتی آمده ام اینجا و می توانم شبها مسیر اتوبوسها را ببینم مدام با خودم می گویم باید از این شهر کنده شوم. باید بروم شهر دیگری. باید جای دیگری را پیدا کنم. چیزی در این شهر نیست که مرا پابند خودش کند و این البته غم انگیز است.