جمعه، دی ۱۰، ۱۳۸۹

جمعه ساکت، جمعه متروک...

جمعه ها روز من نیست. جمعه های بوی کز متوترکسات می دهد با تهوع ناخواسته که هیچ چیز آرامش نمی کند. جمعه ها بوی جوهر نمک، مایع ظرفشویی تاژ و پودر رخشویی برف می دهد. جمعه ها یک لیوان بلند چای دم کرده با یک دلتنگی ممتد است . جمعه ها منم با یک تختخواب کوچک و یک پنجره که رویش رنگ کرده اند تا نگاه نامحرم به درون خانه نیفتد با دو کاکتوس و یک شمعدانی نو پا . جمعه یک غروب دارد که غم همه هفته را یکهو خالی کرده است در درون خودش. جمعه ها ...

دوشنبه، دی ۰۶، ۱۳۸۹

غمت در نهانخانه دل نشیند...

اینجا در آخرین روزهای اتاقی سرد هوس پرتغالی کردم با بوی وحشی دستهای تو...
این را زمانی کسی برایم فرستاده بود و تمام امروز افتاده بود روی زبانم. گفت هر کدام از ما یک میم داریم در زندگیمان . یک میم که شاید هنوز ته دلمان را قلقلک می دهد... به چشمانش زل زده بودم داشتم می خواندم: هوس پرتغالی کردم با بوی وحشی دستهای تو...
میم زندگی ام را گم کرده ام شاید!
اینجا هم که می نشینم همینجا در اولین روزهای اتاقی سرد، پرتغال را که پوست می کنم زیر لب می خوانم : هوس پرتغالی کردم با بوی وحشی دستهای تو...
دستی نیست، جز دستهای بی انرژی و متورم خودم!دست خودم نیست! میم زندگی ام را گم کرده ام شاید!

پنجشنبه، دی ۰۲، ۱۳۸۹

یک عاشقانه بی صدا

می نویسد: از ایمیلهات ممنون. خیلی خوب هستند.
در دلم می گویم: کاش خودم هم در نظرت خوب بودم...

دوشنبه، آذر ۲۹، ۱۳۸۹

ایران یعنی

گوینده رادیو جوان می گوید: ایران یعنی آزادی،
ایران یعنی یکرنگی،
ایران یعنی زندگی،
ایران یعنی آرمانهای بزرگ...
بله درست می گفت همه اینها را.
ایران یعنی یک بزرگراه که تویش خط ویژه اتوبوس زده اند و ترافیکش تو را دیر می رساند .
ایران یعنی یک مدرک فوق لیسانس که قابلیت کشیدن آب حوض را هم ندارد.
ایران یعنی نصف بیشتر دوستانم که می خواهند بروند.
ایران یعنی مینا که به خاطر امتحان تافلش یک پاکت سیگار را دو ساعته تمام می کند.
ایران یعنی من که دو شب است از شوک شروع هدفمندی یارانه ها خوابم نمی برد.
ایران یعنی نیر پارک شوش که قسم می خورد دو شبانه روز چیزی نخورده است.
ایران یعنی حس لعنتی ناامنی، نا امیدی و ...

شنبه، آذر ۲۷، ۱۳۸۹

خواب...

1.
مدتهاست که زیاد خواب می بینم. خواب آدمها زنده؛ اینکه وحیده دو قلو زاییده، اینکه مادرم می اید به خانه ام سر زده و به خاطر سیگار روشنم قهر می کند و می رود، اینکه دوستان نزدیکم دست جمعی می روند سفر و تصادف می کنند و می میرند یا...
گاهی خواب آدمهایی را می بینم که از دست داده ام؛ خواب مادربزرگم که برایم لالایی می خواند یا با سپیده دارم قرار ملاقات می گذارم؛ یا فرشته دارد برایم می خواند یا این اواخر هم با آرش در پارک قزل قلعه نشسته ایم و او آن پیراهن سفیدش را پوشیده که من دوستش داشتم.
گاهی خواب خودم را می بینم. خواب روزهای آینده ام را! عاشق مردی هستم که نمی شناسمش، بچه ای دارم که نمی دانم پدرش کیست! ار بیماری مهلکی رنج می برم ، به انتظارم کسی از سفر برگردد یا در زندان روزمرگی ام را با کتاب سپری می کنم.
2.
هر وقت که ارتباطم را با واقعیت از دست می دهم بیشتر خواب می بینم.
هر وقت که بخواهم به بی خیالی بزنم بیشتر خواب می بینم.
هر وقت کسی را از دست می دهم بیشتر خواب می بینم.
هر وقت...
خواب برای من یک جور مقاومت است. یک جور مبارزه برای زندگی.

شنبه، آذر ۲۰، ۱۳۸۹

در اتوبوس بی آر تی نشسته ام. دختر روبه رویی ام آرام با تلفن حرف می زند و گریه می کند . هدفن را سفت در گوشم می کنم. می خواند:
بی همگان به سر شود بی تو به سر نمی شود/ داغ تو دارد این دلم جای دگر نمی شود...

دوشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۹

من به بی تویی دچار و...

نگاهش را دیگر از من نمی دزدد! خیره می شود به چشمانم. هر روز برایش جور دیگرم. هر روز نام تازه ای برایم می آفریند! نامم را بلند و با تاکید صدا می کند انگارکه به از دست دادنم نزدیک می شود هر لحظه! نه گفتنهای مکرر من خسته اش نمی کند! زیر لب می خواند: من نتوانم، نتوانم ...
به این همه چیزهای ساده ای که از آن اوست و من در آن شریک نیستم حسودیم می شود!!!

شنبه، آذر ۱۳، ۱۳۸۹

ماجرا این است که ...

ماجرا شهلا نیست، ماجرا شهلا نیست که چند روز است نگاهش به محمدخانی در آن دادگاه از جلوی چشمم کنار نمی رود. زنی که می شود مثال مدام دوستان ناهمدل که خیانت به زنان را یک زن ترتیب می دهد و بس! شهلایی که من هیچ خاطره مشترکی با او نداشته ام؛ جز خیل عظیم قضاوتهایی که گاه و بیگاه در جاهای متفاوت درباره او می شنیدم و یک بغض چند روزه از مرگ زنی که همیشه قربانی مردسالاری نهادینه این جامعه شده بود؛ چه زمانی که به معشوقش دل بست؛ چه زمانی که با او زندگی می کرد؛ چه زمانی که در مقابل حاکم شرع قرار گرفت؛ چه...
ماجرا پسر لاله هم نیست که می تواند در هجده سالگی صندلی را از زیر پای زنی چهل ساله بکشد و به قصاصی بیندیشد که آرامش نمی کند. مادر لاله هم، که صبر می کند 9 سال بگذرد تا سیاه از تن دربیاورد که به قول مادربزرگم مرگ فرزند سخت ترین امتحان خداست و بخشیدن مسببش سخت تر! کیست که نداند آن ساختاری که نفرت می کارد محصولی جز نفرت ندارد.
ماجرا ناصر محمدخانی هم نیست که حالا گمان می برد آرام است و می تواند برگردد به فوتبال و همه علایق قبلی اش و ... که او فراتر از اختیارات قانونی اش عمل نکرده؛ مردانی بسیاری هستند که خیانت می کنند؛ شبها دیر به خانه می روند و تنشان بوی تن زن دیگری می دهد اما خیالشان راحت است که یار مخفیشان حماقت و شجاعت شهلا را ندارد پس می توانند به قضاوت محمدخانی بنشینند!
می دانید ماجرا این است که هر روز در این مام وطن لعنتی می توانی خبر اعدام بخوانی! می توانی هر روز منتظر باشی برای زن و مردی حکم سنگسار ببرند، دست دزدی را ببرند؛ محارب با خدا تشخیص دهند و ... که مجازات زاجره هنوز برای ترمیم وجدان عمومی به کار می رود!
ماجرا این است که جان شهلا را می سپارند دست پسری که نه سال است مادر ندارد و مادری که نه سال است فرزندش را ندیده!