یکشنبه، آذر ۰۸، ۱۳۸۸

میدان بهارستان

یک روز ابری گرفته آذر است و من رو به میدان بهارستان ایستاده ام. رو به جناب مدرس. یادم می آید همین روزها به روایت تقویم باید مرگش باشد و روز مجلس. روی صندلی چوبی اش نشسته نه! ننشسته بود کامل. نیم خیز رو به جلو. آرام نداشت. دستهایش رو به جلو. داشت خطاب می کرد، نه! داشت اعتراض می کرد. روی صندلی اش آرام نداشت. بیقرار بود روی صندلی اش.
مدرس نماد مجلس شده . روز مرگش روز مجلس است. در نزدیکترین میدان به مجلس خانه دارد و مدام مورد استناد واقع می شود از سوی ساکنان بهارستان. مجسمه مدرس هم! نماد نمایندگی !!!
از کنارش که می گذرم همینطور خیره می شوم به ژستی که از او ساخته اند برای تاریخ. به یاد 14 مرداد می افتم. 14 مرداد1285، 14 مرداد 1388. مدرس نیم خیز نشسته است. دوستش نداشتم . گرچه بارها به احترامش تمام قد ایستادم.
سوار اتوبوس می شوم. خانمی در رادیو از مدرس می گوید و شجاعتش . بر می گردم که ببینمش! دیگر رویش به من نیست. با خودم فکر می کنم، چه تنها مانده بیچاره میان این همه وکیل نان به نرخ روز خور!

چهارشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۸

عادت نمی کنیم...

عادت نکردیم. نه که نخواسته باشیم عادت کنیم. نمی شود عادت کرد. خب اصلا 5 ماه است که داریم گوش می دهیم و مخاطب این همه خبرهای کذایی مانده ایم. خبر شدیم، تیتر یک! زندگیمان خبر شد. هر روزمان. خیابانهایمان هم.. همان خیابانهایی که با آن همه سلاح، باز احساس امنیت بیشتری به تو میدهد.

مگر می شود عادت کرد! نمی شود! نه به آیات سیاه آنها عادت می کنیم نه به خبرهای سیاه تری که می سازند!
عادت نکردیم... کاش عادت نکنیم...

شنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۸

می ترسیدم از یادم برود...

می ترسیدم از یادم برود. نه که از یاد رفتنی باشد نه! ترسیدم دلخور شوی از من که زودتر نگفتم ! گرچه حسابت پر است پیشم از نگفتن و کار از کار گذشتن و ... اما من که نمی توانم رنجشت را تحمل کنم رفیق!

ترسیدم که این شادی در بین این همه اندوه گم شود و یادم برود بگویم نیر آمده. باورم نمی شد غزال که گفته بود مطمئن بودم کس دیگری است این نیر و آن نیر نیست. اما بود. با چشمان خودم سلامتش را دیدم همان اندک سلامتی که از قبل این همه درد حاصل کرده بود. حتی وقتی دیدمش هم تردید کردم از بس که چشمانم هم این روزها دروغ می بیند و شک می کند و ... در آغوشش گرفتم بی توجه به این همه هشدار در و دیوار از آنفلونزا و ... در آغوشش گرفتم و بغض کردم. نشناخت مرا. مهم نبود من او شناخته بودم. همان نیر بود با همان حلقه اشک همیشگی در چشمانش. می خواند گل سنگم را، گل گندون را. غزال می زد و او می خواند. سر دسته خواننده ها شده بود و من خیره شده بودم. محو این سر زندگی و آن صدای بی انتها. همان لبخند را هم داشت، همان لفظ قلم حرف زدن را، همان... خودش بود و من باور نمی کردم او هنوز باشد و اینگونه .

ترسیدم از یادم برود که بگویم من برگشتم . شنبه ها می نشینم در حیاط در اتاق و با همان آدمها کنار هم می نشینیم و حرف می زنیم و می خوانیم و چای می خوریم و... .

ترسیدم از یادم برود که بگویم نیر برای چندمین بار ایمان مرا به عظمت انسان راسخ تر کرد...

شنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۸

آبانی که باز به سختی گذشت...

حالا که فکر می کنم آبان را دوست دارم. ابان مرا با حادثه مواجه می کند ، با تلخی عریان، با اضطرابهایی که دم به دم زیاد و کم می شوند.
سال پیش پای شکسته گچ گرفته ام ، مجال تجربه این بادهایی که لجاجت می کند با لباسها و تعادلت را به هم می زنند را گرفته بود از من. تمام آبان پایم در گچ آبی رنگ محضور شده بود. من و پایم با با عصا به رد خیابانها خیره می شدیم و ازدحام حرفهای نومید کننده را رد می کردیم. و هیچ کس جز ما نمی دانست چه آبان سختی است!!
حالا همه این آبان برایم تازگی دارد. گاه آهسته قدم بر می دارم، گاهی تند، گاهی حتی می دوم. از هر لحظه اش در شگفتم، از هر لحظه این آبانی که باز به سختی گذشت...
آبان ماه من است. ماهی که سرسختی ام را به رخ می کشد و به یادم می آورد که تا کجا می توانم بمانم، بخندم...

پنجشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۸

قرمزهایی که از خون هم قرمزترند!!



می شمرم 103، 102، 101 ... پشت چراغ قرمز توقف کرده ایم! شهر پر شده از خیابانهای یک طرفه ای که چراغ راهنماهای بزرگ بر آن نصب شده و روی قرمز توقف کرده! لامصب سبز نمی شود!!

می شمرم 103، 102، 101 ... 100 سال است که گیر کرده ایم انگار...

جمعه، آبان ۱۵، ۱۳۸۸

...

این همه از باران خواندم و نوشتم!
این همه پشت پنجره بارید... بی آنکه ببینمش...

سه‌شنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۸