چهارشنبه، آذر ۰۸، ۱۳۹۱

سحر ندارد این شب تار...


صبح به آقای ض زنگ زدند گوشی اش را جواب نداد. گفته بودم برود از دفتر آن محله تابلوی سازمان را بیاورد. کروکی ادرس را کشیدم که گم نشود. تازه از شهرستان آمده و تهران را بلد نیست. گفتم سر راهش اگر توانست نان هم بخرد. دلم نان تازه می خواست. برادرزنش تماس گرفته بود. یک ریز و بلند حرف می زد. گفتم رفته آن دفتر و می اید زود. نمی فهمید چه می گویم. پسرش از دوچرخه افتاده بود و چشمهایش پاره شده بود.  از راه که برگشت تابلوی سنگین را گذاشت زمین و با خنده گفت که باید آژانس می گرفت. هیچ کداممان جرات نمی کردیم خبر را بدهیم. زود تلفنش زنگ خورد و ماجرا را فهمید. نشست توی آن آشپزخانه تاریک و سرش را گذاشت روی زانوهایش و زار زد. صدای گریه اش تا اتاق ما می امد. گزارش ماه را پرینت می گرفتم. زل زده بودم به مانیتور. صدای هیچ کداممان در نمی امد.
آقای ض بیمه نیست و برای کار در این دفتر 500 تومان می گیرد و می فرستد کلاردشت و هر ماه تهدید می شود که قرار است اخراجش کنند. 

سه‌شنبه، آبان ۳۰، ۱۳۹۱

...


واو کمک حال خواهرم در کارهای خانه، افغانستانی است از مهاجران جنگ.
به مریم می گوید اینجا که جنگ بشود کجا باید بروم!

شنبه، آبان ۲۷، ۱۳۹۱

سین

سین از من کوچکتر است. زیاد کوچک شاید. آنقدر که بعضی وقتها باید جلوی بزرگی کردن خودم را بگیرم. توجهی نمی کند به این چیزها. معادلات را می برد جایی دیگر. جایی میان چشم ها شاید. یک جور نگاههای خاصی دارد که من هنوز نفهمیدمشان.
سین صدایش نوسان دارد. یک لحظه بلند می شود جدی و دستهایش را در هوا تکان می دهد. یک وقتی هم همانطور آرام و بی صداست. در جمع زیاد می خندد. قدش کوتاه و لاغر است. راه رفتنش حال بی تعلقی دارد. تعلق مکانی خاصی به جایی ندارد. حتا به گمانم تعلق زمانی هم نداشته باشد. با سین می شود حرفهای بی ربط زد و آن قدر شبهای این شهر را گز کرد که خسته شد.
سین را سالها می شناختم و سالها ندیده بودم. باید اتفاقی می افتاد که می دیدمش. باید اتفاقی می افتاد تا اینطور دوستش داشته باشم. باید اتفاقی می افتاد که سین زندگی ام شود.

یکشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۹۱

این روزها...


گزارش می نویسم. گزارش از آن خانه مخروبه که وقف آستان قدس رضوی بود، گزارش از جشن، گزارش از ... . باید گزارشی از خودم بنویسم... 

چهارشنبه، آبان ۱۷، ۱۳۹۱


بیرون خانه اش جشن هالوین است. توی باکس کوچک چت می گوید تمام شهر آتش بازی است اما او مضطرب است. این آتش بازی او را یاد جنگ می اندازد.

سه‌شنبه، آبان ۱۶، ۱۳۹۱

«ی»

«ی» صدایش بلند است. با هیجان حرف می زند. می تواند ساعتها درباره موضوعی بدون وقفه حرف بزند و خسته نشود. یک وقتهایی هم می تواند ساعتها به حرف هایت گوش بدهد یا برای شروع حرف زدنت بگوید چرا ردیف نیستی؟ یا چیزهایی در همین حدود.
«ی» کلاه های خوبی دارد. موهای کوتاه بهترش می کند. معنای ساعت را دقیق نمی فهمد و می تواند مدتها منتظرت بگذارد و هر دقیقه اش اس ام اس بزند که دارم میام و می دانی که یکجایی ایستاده به بحث کردن با کسی یا دنبال کار کسی رفته.
«ی» دایره لغات خاص خودش را دارد. می توانی از روی دایرالمعارفش، هر بار کلمه جدیدی کشف کنی. می توانی ساعتها با ی بحث و جدل کنی و حتا کارت به خشونت هم بکشد اما بعد از تمام شدن بحث، با هم دوست باشید. برایش درد دل کنی یا ساعتها پیاده بروید و حین حرف زدن بخندید. یه خط در چت یا یک اس ام اس کوتاه کافی بود تا قرار بگذارید با هم و...
«ی» چالش اساسی زندگی خیلی از ماها را داشت. چالش میان ماندن و رفتن. چالش اساسی تر از ما حتا. نرفتنش بهای سنگینی داشت.
«ی» یکی از بهترین دوستان من بود که دیروز صبح خودش را به اوین معرفی کرد تا بهای ماندنش را بدهد. «ی» رفت تا روی کف سلول، پتو رویش باشد و در حالی که به سقف خیره شده، مشغول لاس زدن با عشق هایی باشدکه هرگز فرصتی برای پرداختن بهشان نداشت....