ساعتها برایت می خوانم بی آنکه از عبور ثانیه ها بترسم، از لرزش صدایم، از حرفهایی که تکرار شده اند هم ! حس می کنم باید زودتر عریان شوم برایت. تند تند بی آنکه ترتیبی خاص بدهم لباسهای وجودم را به عمق قهوه ایت می سپارم بی هیچ قضاوتی از بی تناسبی من. منتظر هیچ چیز نیستم جز خودت در ضیافتی که من و توایم و آن اتاق تاریک ، تق تق لپ تاپ و چای و دودی که می رود در تاریکی و صدا! صدای تو که می پیچد و من که همه گوش می شوم تا بخوانی ات.
سرخوشی ام تا خیابان کریمخان می رود امتداد می یابد تا میدان توحید آنجا می پیچد سراغ حس نابی که مخصوص اسفند است!
شک نکن نازنین. تو بهترین اتفاق اسفند منی که برایت همه سال به انتظار نشستم...
خیلی لذت بردم
پاسخحذفچقدر اين جمله ي آخر رو دوست داشتم..
پاسخحذفسرما
پاسخحذفتا استخوان اسفند فرو رفته...
فروغ جان برگشتم...
این متنت واقعا قشنگ بود. خیلی به دلم نشست.
پاسخحذفkheyli khoob bood Foroogh
پاسخحذفچه اسفندها دود کردیم برای تو ای روز اردیهشتی
پاسخحذف