یکشنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۹۳

زندگی من- 8

توی دلم عزاداریست هنوز. یک ورش دارند برای شین روضه می‌خوانند. می‌دانم الان چقدر همه چیز برایش بیشتر استرس و ناراحتی به همراه دارد. کاری نمی‌توانم بکنم. نه می‌توانم و نه می‌خواهم. هنوز این بزرگراه هم برایم عزاست. تمام راه چرند گفتم تا برای سین توضیح ندهم چرا توی دلم زنها هنوز دارند نواجش میخوانند. به ف نگفتم حالم خوب نیست. در وضعیت توضیحی ندارم برای این حال، به سر می برم. مرد پشت سر هم حرف می‌زد. نمی‌توانستم بگویم این زنها که اینطور صدایشان را انداخته‌اند روی سرشان، نمی‌گذارند صدای دیگری بشنوم. صدای سین را هم از یک جا به بعد نمی‌شنیدم. بعد مرد جمله‌ای برای تائید ‌گفت  و من سرم را تکان ‌دادم. انگار بد شده بود اما مرد به رویم نیاورد. آدم‌ها حال مرا فهمیده‌اند. توضیح نداشتن بعضی وقتها خوب است. باعث می‌شود آدمها خودشان شرایطت را برای خودشان توضیح بدهند و بعد تو وسطهایش تائید کنی. عین گفت توضیحم قانع کننده نبوده برای تمام شدن. برایش نگفتم که توی دلم عزاداریست هر روز ساعت 14 تا 10 شب  و توی آن ساعتها من نمی‌توانم به آدمها توضیح قانع‌کننده بدهم.  تهش دلم خواست بروم توی پارک لاله بدوم اما بریده بودم.

به آقای ر دروغ می‌گویم. به خانم میم هم همینطور. توی صورت شین نگاه می‌کنم و سعی می‌کنم چرت بگویم تا یادش برود من دیگر نیستم؛ اما دروغگوی خوبی نیستم. همه می‌فهمند. ساده است کسی که توضیحی برای حالش ندارد نمی‌تواند دروغگوی خوبی باشد.

سه‌شنبه، تیر ۳۱، ۱۳۹۳

زندگی من--7

مرد بقیه کرایه را نداد. من حتا سعی نکردم که بقیه پول را از چنگش در بیاروم. حالا چقدر پول بود 300 تومن. مدتی است که دیگر خرج روزانه را نمی‌نویسم. فکر کردم باید از فردا دقیقتر بنویسم. هم خرج‌ها را و هم دلتنگی‌ها را. امروز رفتم آخرین خرید را از داروخانه کردم. با خانم عزیزی که پف دماغش خوابیده هم کمی خوش و بش کردم اما نگفتم دیگر نیستم. شین توی ماشین دلش می‌خواست از مشاورش بگوید. من فقط سر تکان می‌دادم. دلم می خواست بزنم زیر گریه اما نزدم. گفت فکر می‌کنم دیگر نمی‌خواهی اینقدر به من نزدیک باشی. من به رو به رو نگاه می‌کردم. به این اتوبان که صبح‌ها پیاده می‌کشیدمش و دیگر نمی‌کشم. خانم اخوی گفته بود بچه‌ها سراغ من را می‌گیرند اما من نرفتم. دیگر نمی‌روم. خوب است که بچه‌ها زود فراموش می‌کنند. وقتی شین داشت از خوبی خودش می‌گفت یکهو گفتم من مثل خودم را ندارم در زندگی‌ام. اینقدر خوب و مراقب.  ماشین را که می‌‌بستم، توی دویدن‌های پارک لاله و حتا پیاده تا توحید این جمله توی سرم می‌گشت. من مثل خودم را ندارم. نداشتم هیچ وقت. به مرد تاکید کردم که 300 تومن را نداده. مرد خنده‌اش گرفته بود از این جدیت من و گفت باشه باشه.  از فردا زندگی جور دیگریست. باید دوباره یادم بیاید چطور  زندگی را دقیق‌تر بنویسم.

جمعه، تیر ۲۷، ۱۳۹۳

روز میلاد

فرنگیس خانوم توی دلم، امروز  29 ساله شد. همین امروز توی همین هوای گرم و این اولین بار بود که دلش نمی‌خواست تولدش را بلند بگوید. اولین بار بود که تولد دیگر برایش یک نشانه نبود. آدمهای بسیار زیادی  امروز را فراموش کردند اما برایش دیگر آنقدرها اهمیت نداشت. فرنگیس خانوم توی دلم بعد از 29 سال یاد گرفته خودش را بیشتر از آن آدمهای بسیار زیاد دوست داشته باشد.

یکشنبه، تیر ۲۲، ۱۳۹۳

زندگی من 6

میرزا حسن خان روی مهمترین دیوار این خانه زل زده به من. یکبار گفته بودم میرزا حسن خان یک اسم نیست یک راه است. راهی که باید رو به روی همهی ما باشد. همه ما که رویا داریم. دیشب وقتی ساعتها به خانم لشکری، باقری و آقای صفری و همه بچههای کانون و پسر 15 ساله هر روزه فکر کردم  و اشکهایم تمام نمیشد نشستم رو به رویش. چای ایرانی دم کرده بودم تا آرام بگیرم. مرد آرام توی چشمهایم با نوازش نگاه میکرد. انگار که بگوید آرام بگیر عزیز دلم. آرام بگیر و  سعی کن آنقدر قوی باشی که بعد از هر شکستی، برخواستن برایت سخترین کار نباشد. اینها را برای من میگفت  و من مدام به قدرتی میاندیشیدم که از پس شکست در تو آزاد میشود. فکر کردم باید بلند شوم. خاکهای خانه را بتکانم. برای دل شکستهام کادو بخرم و سعی کنم این نیرو را در خودم پرورش دهم. میتوانم؟ حالا فقط خسته و نا امید و غمگینم.

زندگی من 5

برایت نوشتم دارم نابود می‌شوم بیا به دیدارم؛ نیامدی. نابود شدم. همه چیز تمام شده است. حالا نابود شدن امری است که با دیدار تو حادث می‌شود.