پنجشنبه، آبان ۰۶، ۱۴۰۰

۶آبان ۱۴۰۰

 

مامان بدون ماسک اکسیژن نمی‌تواند نفس بکشد. من هنوز تهرانم و از این شهر گریزانم. دیگر نمی‌تواند راحت حرف بزند. هر بار که حرف می‌زند با من صدایش را صاف می‌کند و روسریش را مرتب می‌کند و سعی می‌کند با انرژی باشد. مامان بازیگر نقش اول همه صحنه‌هایی است که قرار است دل ما را آرام کند. من هر بار سعی می‌کنم یک اسکرین شات بگیرم تا بتوانم تخریب سرطان را از روی چشم‌هایش تشخیص بدهم. مریم همیشه می‌گفت کاش پزشک می‌شدی. من پزشک نشدم و فقط از روی چشم‌های مامان می‌توانم چیزهایی بفهمم. سرطان و دیابت در تخریب بدن مامان مسابقه دارند و ما هیچ کاری نمی‌توانیم بکنیم. داریم فروریختن و نابودی‌اش را تماشا می‌کنیم و آرام بدون آنکه او و آقاجان بفهمند گریه می‌کنیم. هیچ کس در آن خانواده‌ی گسترده نمی‌تواند جواب حالت چطوره را بدهد. مامان دلیل حال خوب همه ماست. مامان همه ما را از قعر چاه نجات می‌دهد و حالا ما همه در قعر چاهیم و مامان در بیمارستان.

نازنین خبر مرگ مادرش را بعد از ده ماه شنیده است. پشت تلفن گریه می‌کند و می‌گوید خانم فروغ ده ماه بود که مادر نداشتم و فکر می‌کردم دارم. هیچ کس به او نگفته که مادر ندارد. در روستای دورافتاده‌ای در نیمروز که موبایل آنتن نمی‌داده، هیچ کس فکر نکرده نازنین دختر غریب ایران مانده هنوز دلخوش مادرش است. گفت هیچ یادگاری ندارم از مادرم. خانه‌ی من پر از مامان است. با نازنین گریه می‌کنم. او نه وطن دارد و نه مادر و نه هیچ چیزی که او را به یاد آنها بیندازد.

مارجان می‌گفت آدم از مادر یتیم می‌شود و یتیم آدم بی‌مراقب است. جوان بود که مادرش مرده بود. من بعد از او یتیم شدم. حالا ما، همه وارثان مارجان داریم یتیم می‌شویم.

پنجشنبه، مهر ۲۹، ۱۴۰۰

28مهر 1400

 

پاییز رسید. مریم صبح زود زنگ زد و گفت که مامان مهمان ماست. خود کلمه را به کار نمی‌برد. خود کلمه از دهان من هم سخت بیرون می‌آید. درخت‌های حیاط زرد شده‌اند و روی موزاییک‌ها پر از رنگ زرد است. من سعی می‌کنم به لحظه فکر کنم. به درخت‌ها که برگ‌هایشان را تاب می‌دهند در هوا و هزار رنگ شده‌اند. علائم کرونا دارم و باید صبور باشم. مجبورم با مامان ویدیوکال کنم. مامان مهمان دنیاست. مادرم که یک عمر میزبان مهمانان بسیاری بود حالا مهمان چند روزه ماست. کلمه سرطان از دهان من هم سخت بیرون می‌آید. یک روز صبح با علائم کرونا از خواب بیدار می‌شوی، خواهرت پشت تلفن می‌گوید مادرت ۲۵۵ کیلومتر آنطرف‌تر از تو سرطان خون پیشرفته دارد و دکترها تا حالا نفهمیده‌اند و تو هم نمی‌توانی این کیلومترها را پرواز کنی، چون تست کرونا موثق نیست.

مامان توی همه عکس‌ها می‌خندد. سعی می‌کنم جزيیات مادرم را به یاد بیاورم. سعی می‌کنم در ذهن لامصبم مامان را پیش از سرطان به یاد بیاورم؛ با دو گیس بافته‌ی سفید پیش از کبودی دستهای نازنین، پف صورت و کوچکی چشم‌های روشنش. سعی می‌کنم به لحظه فکر کنم و یادم برود که مامان دارد از سرطان خون می‌میرد.