مامان ایستاده و قاشق را در قابلمه حلوا میچرخاند. حتما بوی
زعفران و آرد و گلاب خانه را برداشته و همه در حال سلام و صلوات هستند. مامان ایستاده
و خواهرها کنارش ادا در میآورند. یک جا مادرم بغض میکند و حرفش را قطع میکند. من
صدبار این چند فریم را دیدهام. صدبار برگشتم از وقتی که مادرم قاشق را بالا میآورد
و میخواهد بگوید باورش نمیشود و بغض میکند و نفس عمیق کشیدم. فیلمهای دیگر را
آرشیو کردم. دلم نمیخواهد دیگر آنها را ببینم. مامان توی آن فیلمها نمیتواند
نفس بکشد، گیسهایش را کوتاه میکنند، غذا را به زور قورت میدهد و حوصلهی هیچ چیز
را ندارد.
مادرم از تخت بلند شده، یک ماه است که مامان جنگ سختتری را
دارد به پیش میبرد اما رنگ زندگی عوض شده. از میان ان همه کبودی و رنج و درد و بیتابی
و بیخوابی، مامان قاشق را در قابلمه حلوا میچرخاند و خواهرها میخندند. من صدبار
آن فیلم را میبینم، بهار خانهی مادرم را. عین یک خواب، یک رویا، یک معجزه.
مادرم معجزه زندگی من است.