پنجشنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۸۸

دعای باران

بر باغ ما ببار
بر باغ ما که خنده ی خاکستر است و خون
باغ درخت مردان
این باغ واژگون.

ما در میان زخم و شب و شعله زیستیم
در تور تشنگی و تباهی
با نظم واژه های پریشان گریستیم
در عصر زمهریری ظلمت
عصری که شاخ نسترن، آنجا،
گر بی اجازه برشکفد، طرح توطئه ست.
عصر دروغ های مقدس
عصری که مرغ صاعقه را نیز
داروغه دروغ درایان می خواهند.
در قاب و در قفس
بر باغ ما ببار
بر داغ ما ببار!


«شفیعی کدکنی»

پ.ن.


چه بارانی می آید و چه دیر... این همه سیاهی و این قطره های
لاغر!!

۵ نظر: