پنجشنبه، دی ۲۹، ۱۴۰۱

روز سی‌ام

 سی روز است که مامان مرده. سی روزاست که با تن سردش خداحافظی کردم درحالیکه فکر می‌کردم اینطور که لبخند زده حتما خواب  است و به زودی بیدار می‌شود. سی روز است که صدای گرم و نازنینش را نشنیده‌ام که با ذوق می‌گوید سلام به روی ماهت دختر جون. سی روز است یک دست و دو پا ندارم و جنازه‌ام را هر روز به خیابان می برم و به تختم برمی‌گردانم و سعی می‌کنم تمام روز از او بخواهم به من یاد بدهد بدون او چطور زنده بمانم؟ چطور راه بروم؟ چطور بخندم؟ بدون معجزه حضور او که تمام پیوند من با زمین و زمان بود، چطور می‌توانم ادامه دهم؟ 
سی روز است که نمی‌توانم هیچ کلمه‌ای بنویسم. انگار که کلمات من از آن او بود.انگار زندگی‌ام همه صدای او بود که من دیگر ندارمش.