برای آقاجان موبایل اندروید گرفتم. گفت میخواهد عکس مامان را همیشه و هر لحظه ببیند. با هم فیلم خواندن مامان را دیدیم و گریه کردیم. من و او تنهاترین آدمهای آن خانوادهایم که نمیدانیم بدون مامان چطور عید را تحمل کنیم. مامان دیگر نمیآید تهران. مامان دیگر در حیاط خانه سبزی نمیکارد. مامان دیگر مثل فرشتهها نمازنمیخواند. صدای مامان دیگر از آشپزخانه نمیآید و ما مثل ارواح در آن خانه راه میرویم. آقاجان میگوید عادت میکنم و به عکس مامان خیره میشود. بتول صدای مامان را گاهی ازخانه میشنودو به سمتش میرود. مریم گاهی به خانه زنگ میزند و سراغ مامان را میگیرد. من هنوز نمیتوانم فیلمهای مامان را ببینم و فکر میکنم تا آخر زندگیام یک حفره بزرگ درقلبم دارم که باید مراقب باشم همه چیز را باخود نبلعد.