آمد کنارم
نشست. صدای رادیو پیچیده بود توی مینیبوس. گفت از دستم عصبانی است. گفت بیشتر از
همه از من عصبانی است. گفت همه چیز روی سرش خراب شده و نمیداند چطور باید ادامه
بدهد. من خندیده بودم و گفته بودم بیخیال اما او ادامه داد و بعد یکهو گفت فروغ
نرو. نرو گفتنش مثل لحن شین بود آن عصر کشدار مرداد ماه که توی بزرگراه نواب با
بغض گفت فروغ من توان ادامه دادن ندارم اگه بری. باید یک مریضی باشد. مریضی وابسته
کردن آدمها به خودت در کار. آن روز به شیما گفتم خوش به حالت که مرا داری. اینقدر
مراقب؛ اینقدر همراه. من مثل خودم را ندارم و او هم پشتش گفته بود هیچ وقت دوست
خوب من نبوده. سرم را برگرداندم به خیابان و سعی کردم تمامش کنم. ق هم تمام کرد. همهی امروز جوری بود که بفهماند رفتنم برایش سخت است و اینجا
بدون من چیزی کم دارد. من اما از وقتی گفتم زمان زیادی نمانده تا دیگر نیایم، حالم
بهتر است و اشک مردهایی که توی اتاقم از غدههای توی تن بچههایشان، عفونت پخش شده
توی ریهی زنشان و خون ِآلوده پسرشان میگویند، حناق دو سر دو شاخ نمیشود توی
گلویم. انگار حالا بخشی از کار هر روزه باشد شنیدن صدای لرزیده مردانی که چیزهایی
را باختهاند و میآیند سر ته مانده شادیشان با من شریک شوند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر