آقای
محمودی گفته بود حتما زخم را بیند تا زودتر خوب شود. فقط او حواسش به زخم بود. آن
غروب که داشتم تند وسایل را جابه جا میکردم دستم ماند لای تیزی کمد قراضهی
اتاقم. تا خانه و تا دو روز بعد، وقت و بیوقت خون میآمد. همهی این دو روز یک دل
سیر به جای خالیاش نگاه کردم. جای خالیاش روی دستهایم حتا. یکی از راههای کنترل
نکردن خودم همین بود. اینکه هر وقت که دلم بخواهد به او فکر کنم و حتا فکر کنم باز
هم برایش نامه بنویسم. نامههای قبلی را
هم دانه دانه خواندم. الف گفته بود خوش به حالت که تنهایی و بعد بغضی که نتوانست
قورت بدهد، ترکید. افتاد توی بغلم و زار زد. اتفاق بدیست که آرایشگرتان توی بغلتان
گریه کند. این یعنی هیچ جای این شهر، جای شادی نیست. حتا توی باشگاه هم زن بغض
داشت و منتظر بود که من پا بدهم. من هیچ چیز نپرسیدم. حوصله نداشتم بغلش کنم و
بگویم درست میشود. آدمهای بیربط زیادی برایم از شخصیترین لحظات زندگیشان گفتند
و بعد زدند زیر گریه و یا خواستند که من دلداریشان بدهم. الف هم توی راه برگشت
وقتی تنها شدیم شروع کرد به حرف زدن و هر چند دقیقه تاکید میکرد: چرا اینو گفتم؟
چرا دارم این حرفها رو به تو میزنم. نگفتم من عادت دارم به شنیدن حرفهایی که
ربطی به من ندارند.
بالاخره
بخاریها را نصب کردند. مادربزرگ خانم ط مرده است و فردا که با اتاق سرد مواجه شود
حتما فاتحه همه را خواهد خواند. این را آقای محمودی آرام به من گفت. وقتی که گفتم
این بخاریهای بیدودکش، سردرد میآورد. جوابش بیربط بود اما معلوم بود که از
فردا میترسد. من هم از فردا میترسم. هر روز که تمام میشود از غم فردایش میترسم.
مرد گفته
بود دستبند به دستت نبند؛ دستت تنبل میشود. آمدم بگویم دستهایم بیشتر از آنکه
تنبل باشند، تنهایند که به زخم اشاره کرد و گفت زخم تازه را باید ببندی تا چرک
نکند. خواستم بپرسم زخم کهنه را باید چه کرد؟ زخم چرک کردهای که بعد از چند ماه
عفونت کرده چی؟ لبخند زدم و گفتم زخم، تازه نیست..
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر