زن توی
باشگاه داشت میرقصید. زنها دورهاش کرده بودم. روی دامنش پولکهای درشت داشت با
سکههایی که آویزان بود ته دامن. صدایش افتاده بود توی سرم. زن کمرش را پیچ و تاب
میداد. من توی آینه خودم را دیدم که نمیتواند کمر را بپیچاند. دارم وزن اضافه میکنم
و شکم و کمرم فرو نمیروند. زن دیگری با
صدای دهه سی میخواند: این کمره یا فنره...
دیشب بعد
از مدتها دست راستم درد گرفت. درد آشنای 15 ساله. ترسیده بودم. مثل وقتهایی که از
دیدن سگ میترسیدم از فکر کردن به بازگشت دوباره درد، قلبم رفته بود روی دور تند.
صبر کردم روی دستها و فکر کردم اگر برگردد چه میشود؟ توی تاریکی اتاق زل زدم به
رد نور خیابان روی تنم. تنم دارد توی پوست
جدیدش آرام میگیرد. اگر دردها باز حمله کنند من بیدفاعتر از همیشهام. همین میترساندم.
به ف گفتم من با ترسهایم مواجه میشوم. دروغ گفتم. همیشه اینطور نبوده. خیلی
وقتها فرار کردم و یا مثل حالا از فکر کردن به ترس هم ترسیدهام. دلم میخواهد غیر
از بازگشت آدمهای رفته، به هیچ بازگشتی فکر نکنم. بازگشت روی دیگر فرار است.
آقای الف
را دوست ندارم. آقای الف زل میزند توی چشمهایم و جوابهای من قانعاش نمیکند. دلش
میخواهد لاس بزند. از اولین بار همینطور بود. فقط آقای الف نیست. امروز صبح وقتی
تک تک مردهای سرویس را جابهجا میکردم فهمیدم خیلیهایشان را دوست ندارم. این همه
طلبکار بودنشان روی اعصابم است. آقای الف از صبح توی خط رنگ آواز میخواند. به
زیر پنجرهی اتاق من که رسیده بود، صدایش را بلندتر میشنیدم: «عزیز رفته سفر کی
بر میگردی» برنمیگردد. آدمهای رفته برنمیگردند؛ باید مدام به خودم بگویم درد
هم برنمیگردد دیگر.
تصورش هم
سخت بود بین این همه تبعیض بتوانم دوام بیاورم. د گفت چه خوب که دوام میآوری. راه
دیگری دارم؟ این سئوال این روزها مدام توی سرم میچرخد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر