زخم مهمانی پنجشنبه هنوز تازه است. دیروز صبح در جلسه زن زل زده بود به انگشت
اشارهی راست که زخم تیزی لیوان شکسته رویش است. مریم مدام زنگ میزد و حواس زن را
پرت میکرد. من فکر کردم حتمن ربط به مامان دارد. میخواست خبر بدهد که
هواپیما افتاده یک جایی توی تهران و آدمها مردهاند. بعدش پرسید چند تا بچه داشته؟
چند تا زن؟ من سرم را گذاشتم روی میز. دلم نمیخواست بروم بیرون. فکر کردم بوی گوشت
تن سوخته حالا پخش شده در هوای تهران. توی سرم داشتم به گوشت سوخته آدم فکر میکردم
و عقم گرفته بود. مرد در آسانسور داشت از بلای آسمانی میگفت و اینکه یک روزی این
هواپیماها توی خانهی ما پیدا میشوند. تهران تمام شده است. این را آن غروب که در
طوفان گیر کرده بودم به مامانها گفتم. تهران با این همه مرگ پنهان و آشکار، چیزی
برای از دست دادن ندارد انگار. به مریم گفتم صلح شکسته شد. بغض کرد. هیچ صلحی نیست که بوی گوشت سوخته آدم ندهد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر