شنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۹۳

پاییز آمد...

خانم افشار سرویس جدید می‌برد. صبح‌‌ها مثل من می‌ایستد کنار بزرگراه منتظر و لبخند پهنش تنها نقطه‌ی روشن صبح‌هاست که ماشین‌ها با بوق و چراغ امانم را می‌برند. خیابان شلوغیِ مهر را گرفته و صورت دخترها و پسرهای توی ماشین‌ها از بیخوابی اول پاییز پف کرده است. برگهای درخت کنار ایستگاه برق، دارد زرد می‌شود و وقتی رفتگر شیفت صبح آب می‌ریزد رویش، سهمیه زردی روزش می‌افتد روی زمین و با کثیفی ِ جدول‌های کنار بزرگراه و تابلوها می‌رسد به کیسه قرمز من. من در بالکن را بستم و پرده هال را نصب کردم. برگ‌های خشک گل‌ها را بریدم و جنازه گل‌های خشک شده از تابستان را گذاشته‌ام کنار لاشه گل‌های تابستان پیش. پرده را کشیدم و به گلدان‌ها گفتم همین روزها مهمان جدید می‌آورم.
همه اینها می‌گوید که پاییز آمده و مثل همه پاییزها، غم در من نشست کرده است.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر