خانم افشار سرویس
جدید میبرد. صبحها مثل من میایستد کنار بزرگراه منتظر و لبخند پهنش تنها نقطهی
روشن صبحهاست که ماشینها با بوق و چراغ امانم را میبرند. خیابان شلوغیِ مهر را
گرفته و صورت دخترها و پسرهای توی ماشینها از بیخوابی اول پاییز پف کرده است.
برگهای درخت کنار ایستگاه برق، دارد زرد میشود و وقتی رفتگر شیفت صبح آب میریزد
رویش، سهمیه زردی روزش میافتد روی زمین و با کثیفی ِ جدولهای کنار بزرگراه و
تابلوها میرسد به کیسه قرمز من. من در بالکن را بستم و پرده هال را نصب کردم. برگهای
خشک گلها را بریدم و جنازه گلهای خشک شده از تابستان را گذاشتهام کنار لاشه گلهای
تابستان پیش. پرده را کشیدم و به گلدانها گفتم همین روزها مهمان جدید میآورم.
همه اینها میگوید
که پاییز آمده و مثل همه پاییزها، غم در من نشست کرده است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر