دوشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۹۳

روزمرگی (13)

آقای ق جور معذبی بی‌آنکه نگاهم کند گفت که حل می‌شود. لحنش، لحن دوستی بود که به دوست دیگر دلداری می‌دهد؛ از جنس درست می‌شود گفتن‌های ما. من ولی جانش را نداشتم که ذوق زده بشوم یا اینکه لبخند بزنم. همینطور نگاهش کردم و آمدم بیرون. انگار که تلاشش اهمیتی نداشته باشد. تا آخر سال باید برنامه هایم را برای کندن از اینجا آماده کنم. به شین گفتم دلم دارد می‌ترکد. گفت: اتفاقی افتاده؟ اتفاق همان کار هر روزه‌ایست که یک تلنبار خاطره‌ها با من می‌کند. دو روز صبح با حمله غم خودم را می‌کشانم تا پایین پله‌ها، در را باز می‌کنم و همه چیز شروع می‌شود. آقای محمودی نمی‌گذارد صبحها دستم به آب بخورد. می‌گوید آب سرد است و دستهام خشکی می‌زند. نمی‌داند آب سرد صبحها یادآوری زندگانی و ترک غم است.
سر ناهار دست دست کردم از آقای نون بپرسم چطور است؟ مرد هنوز غم دارد و تن صدایش پایین است. پشت تلفن باید سه بار یک جمله را بپرسی تا بفهمی. صدایش از ته غم می‌آید. خانم ط گفت: هنوز میزون نشده. از نگاه من فهمیده بود که می‌خواهم حالش را بپرسم. ق داشت با آب و تاب درباره اتیکت روی لباس و کار گروهی حرف می‌زد و من گوش نمی‌دادم. من به آقای نون و غمش زل زده بودم.

روزهایم طعم هل و دارچین و عسل و آن جوشانده‌ای دارد که آقای عطار به من انداخته است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر