آقای
محمودی میگوید بالاخره اینجا هم هوا ابری شد و بعد ادامه میدهد: اینجا فصل میانی
نداره. صبحها دستم سرد است و هیچ چیز گرمش نمیکند. دوست دارم برای همین دستهای
سرد یک داستانی سرهم کنم و برای کسی که دستهایم برایش مهم است، تعریف کنم. کسی که دستهایم برایش مهم باشد و این شکل جدید غیر پفیاش را دوست داشته
باشد، ندارم. آقای چ هر روز صبح یک ماجرا دارد. بعضی صبحها بغض میکند وقتی یاد
پسر مریضش میافتد. یک روزهایی هم حتا مینشیند به گریه و همان لحظه آقای محمودی
از پشت شیشه اشاره میکند که نیاز است بیاید تو یا نه. این صبحها که حالم خوب
نیست دلم میخواهد بغلش کنم. آقای محمودی هم پشت شیشه اشارهاش به همین است. میخواهد
اگر لازم شد بیاید تو و آقای چ را که پسرش کمخونی حاد دارد و هر روز باید خونش
عوض شود را بغل کند. دیروز گفتم: من رو ببین. من صدبرابر پسر تو حالم بد بود.
هوا ابری
شده و هیچ چیزی نیست که به خودم وعده بدهم. توی شمارههای تلفنم یک نقطه پشت اسمها
گذاشته بودم برای آدمهای خاص. 4 نفر بودند. دیشب یک نون را از نقطه درآوردم. 2
هفته دیگر که نون دیگر زندگی برود، آن آدمها میشوند دو نفر. همه آدمهای مهم
زندگی من.
باید برای
دستهایم دستکش بخرم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر