سه‌شنبه، دی ۰۲، ۱۳۹۳

روزمرگی (16)

کرم ویتامینه آ+ د دیگر جواب سرما و خشکی اینجا را نمی‌دهد. هر چه به دستهایم کرم می‌زنم انگار هنوز خشک و سردند. خانم ط می‌گوید از گرد و خاک اینجا هم هست. امروز آنقدر خوب نبودم که بروم توی سالن غذاخوری و به دستور غذایی که درست کرده‌اند و یا چیزهایی که دیشب خوردند، گوش دهم. دوبار آقای محمودی و دوبار خانم الف و سین پرسیدند: خوبی؟ نتوانستم حال خوب دیشب را نگه دارم. صبح، سنگینیِ سختی با من بود. آقای چ گفت پسرش را می‌فرستد مکه. حتا اگر به شام شب محتاج باشد و بعد اشاره کرد به بیرون و گفت بی‌دین هستند آنهایی که مسخره‎اش می‎کنند. سرم آنقدر درد می‌کرد که حوصله همدلی نداشتم. آمدن آقای بلند قد هم بهترم نکرد. آن همه قر دادن‌هایش توی اتاق و پیگیری کارهای بیربط و گفتن خاطره از به دنیا آمدن دخترها. اسمشان را 20 بار گفت. بعدش زنگ زدم به مامان  نبود. خانه را تصور کردم. بی مامان هیچ چیز نیست. به مریم گفتم مامان نباشد کی به من بگوید سلام به روی ماهت؟ مریم گفت یا خلم یا خیلی حالم بد است.
شین گفت میل و کاموا را بدهم به او تا ببافد و زودتر شالگردن بافته شود. گفتم که آن شال قرار نیست بافته شود. آن شال دانه دانه غمهای من است که من هی می‌بافم و هی می‌شکافم. به این زمستان نمی‌رسد. به زمستانهای بعد از سی سالگی شاید. یکی گفت نگذار تمام شود. بگذار همانطور بافته شود و بافته شود و ...
آدمها توی دلم غوغا به پا کرده‌اند.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر