یکشنبه، آذر ۱۶، ۱۳۹۳

روزمرگی (11)

همه روز درباره آقای نون حرف می‌زدند. آقای نون وسط خط تولید نشست روی زمین و زد به سر و صورت خودش و با صدای بلند گریه کرد. کسی باور نمیکرد همه این کارها برای رفتن دختری است که دوستش دارد. خانم ط گفت: برم از شوهرم بپرسم هیچ وقت واسه من اشک ریخته؟ مرد جوری زار میزد که انگار کسی را دفن کرده و روی خاکش عزادار است. من زورم میآمد بروم پایین. دلم نمیخواست دلداریاش بدهم. اصلا دلم میخواست بگویم خوش به حالت پسر. میتوانی برای آدم رفتهات گریه کنی و اینطور به همه اعلام کنی که من حالم بد است. آقای ق گفت بروم پایین و بگویم این مسخره بازیها را تمام کند. نرفتم. فکر کردم بگذارم یک دل سیر برای رفتن یارش گریه کند. بگذار همه آدمهای پایین دلداریش بدهند. دخترها از پشت پنجره نگاهش میکردند من اما نشستم پشت سیستم و مدارک جدید را اسکن کردم. هیچ وقت نتوانستم برای زخمهایم درست عزاداری کنم. برای یار رفته هم عزاداری نکردم. زخمش را با خودم به هر جا بردم و سرش را پوشاندم. به آقای نون حسودیام میشود.
صبحها سبکم. وقتی آدم خالیست اینطور سبک میشود. آدمی نیست که به آن فکر کنم؛ غمگین ترک رابطه‌ی گذشته نیستم؛ همه اینها سبکی می‎آورد. خانم الف میگوید: باز خوب نمیخوابی؟ فکرت مشغوله؟ مشغول هیچ کس نیستم و صبحها سبکی تحمل ناپذیر هستی با من است.  
و دیگر اینکه حالت فوق‌العاده تمام شده و از امروز همه چیز همان است که از قبل بوده.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر