شنبه، آذر ۱۵، ۱۳۹۳

عین

گفته بود ببینمت فروغ. حتا زنگ هم زده بود. من دیدار را موکول کرده بودم به روزی که وقت نداشتم و بعدش عذر خواستم که نشد. از شهر رفت. امشب توی سالن سینما بعد از مدتها دیدمش. موقع خداحافظی گفت: بذار برات یه شعر بخونم. ممممم... یادم رفت. بلند زدم زیر خنده. نرسیده بودم به خانه پیام داد: یادم اومد فروغ.
دیگر کسی خواب کسی را هم نمیبیند
 دیدارها به قیامت افتاده است
 خدایا کی قیامت میرسد
 من دلم برای یکی تنگ شده
دوست داشتم برایش بنویسم کاش قیامت من هم می‎آمد اما به جایش تنها لبخند زدم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر