دوشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۹۳

روزمرگی (12)

امروز راس ساعت 5 و سی و پنج دقیقه عصر دلم برای خودم سوخت. خوشبخت بودم غیر از آقای راننده سرویس کس دیگه‎ای اشکهای مرا نمی‎دید. معجزه اتفاق افتاده است و من اشک می‎‎ریزم. منشی مرد آن اتاق کوچک چند بار سرتا پای مرا ورنداز کرد. پشت تلفن گفتم منشی؛ تذکر داد من مسئول دفتر هستم. دیشبش خوب نخوابیده بودم. آخرین سانس جشنواره هشتم را به مینا دادند. کا عصبانی بود. من سعی کردم مثل همیشه همه چیز را مدیریت کنم. بعد از تماس خانم ملکی بود. گفت قیمت خانه فلان قدر رفته بالا و هزار ساعت انگار منت گذاشته بود روی سرم که چه خانم خوبی هستم و آنها نمی‌خواهند همچین مستاجری را از دست بدهند. پشت تلفن فکر کردم مثال عینیِ حرف مارکس، دارم دود می‌شوم و به هوا می‌روم. برقها را خاموش کردم و توی تاریکی به پناهگاه فکر کردم. به این همه بار زندگی را تنها به دوش کشیدن. به اینکه غیر از خودم هیچ کس، هیچ وقت حواسش به این چیزهای زندگی نبوده است. خانم ملکی هزار بار قسم خورده بود که به فکر من است. دستها را کشیدم روی زانوهایم که از بدیِ صندلی‌هایِ سرویس جدید کارخانه حالش خوب نیست و بعد همانطور به سقف خیره شدم. فکر کردم از دست دادن این خانه آخرین ترکش امسال شاید باشد اما فوری مچ خودم را گرفتم که هنوز آذر ماه است و کو تا آخر زمستان.
آقای مسئول دفتر مدام می‌گفت چای می‌خوری؟ من سعی می‎کردم بی‎توجه باشم. تمام مدت به خانه فکر می‎کردم. غم خانه‌ام را دارم. غم ترک کردن. غم رها کردن چیزهای کوچک و بزرگی که خودم ساختمش.  جاهایی در این خانه هست که مثالش را هیچ جای زندگی‎ام پیدا نمی‎کنم. به ق گفتم از عهده‎ی زندگی‎ام برنمی‎آیم. از موضع ضعف بود. بعدش خودم را خفه کردم از قضاوت خودم. یک مهارت است آدم بتواند دست از قضاوت خودش بردارد. من بلد نیستم.  

سین می‎گوید از وقتی رفاقتمون شروع شده مجال نداشتی یه نفس راحت بکشی. چیزی ندارم که بگویم. سختِ خسته‌ای هستم که لباس رزم به تن دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر