وقتی من
در خانه را میبندم توی آشفته بازار صدایِ توی راهرو ساعت یکی از خانهها زنگ میخورد.
کسی نیست که خاموشش کند و ساعت، تا ته صدایش میزند. به خانم ملکی گفتم خانه را میخواهم.
فکر کردم بهتر است به خودم رحم کنم و وارد بازیِ بنگاههادارها نشوم. از شبی که
تصمیم گرفتم در خانه بمانم همه چیز برایم آرامتر شده است و دستها هم آرام گرفتهاند.
ولی خب آیندهی بدون پول، سرنوشت سختی است.
انبار ته
راهرو مرتب شده است. رفتن میان ابزارها تفریح جدید است. سکوت لای ابزارها سکوت
سنگینی است. جای سیگار مخفی را هم پیدا کردم. امروز همه چیز به جای قبلیاش برگشت.
آقای الف که خواهرش مرده و در جواب شب بخیر، بلد است بگوید عاقبتت بخیر، برگشته و
آدمها از ماموریت آمدهاند. من توی اتاقم پودر زنجبیل و دارچین دارم و سر برگههای
مرخصی و مساعده با آدمها چانه میزنم.
نون
وایبرش را درست کرده. وقت حرف زدن، وقتی صدا میماند توی فاصله، کسی توی دلم چنگ
میانداخت. فاصله چیزی است که شما را ذره ذره تهی میکند. گفتم اذیت نشدی؟ گفته
بود نه و به حرفها ادامه داده بودیم. بعدش توی ظرف شستن غروب جمعه بغض کرده بودم.
برای من دوستی به حجم غری است که آدمها میگذارند تا برای تو بگویند. شین برای
حرفهایش چک لیست دارد انگار. جلوی هر حرفی که گفته، تیک میزند و میرود سراغ
بعدی. من در دلم قربان صدقهاش میروم به این مخاطب چک لیست بودن. شب نوشته بود
دروغ گفتم. یکهو ولو شدم روی تخت و یک ساعت درباره آدمها حرف زدیم. انگار زن به من
برگشته باشد؛ انگار نشستن و خوردن گلگاوزبان میان راه ناهموار. بعدش خیالم راحت
بود. دلتنگیاش را پنهان کردم توی دورترین گوشهی این پناهگاه که یکسال دیگر
ماندگارم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر