دوشنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۹۳

تمام جستجوی دل، سئوال بی‌جواب شد

به اقای میم گفتم صدای ترانه را بلندتر کند. خانم هایده داشت ترانه پاییز را می‌خواند. اسم ترانه پاییز نیست اما من فکر می‌کنم هایده غروب یک روز پاییزی قصد کرده بخواندش. من پاییز را دوست ندارم اما جرات نکردم هیچ وقت درباره‌اش حرف بزنم. این روزها حتا وقت نمیکنم آرزو کنم. یکهو هول برمیداردم اگر همه چیز تمام شود، چقدر کار نکرده و عشق ماندهی بی کس و کار دارم. امروز وسط همین هول ها خواستم برای یک روزی توی مهر که احتمال نابود شدنم هست، بلیط قطار بگیرم. بلیط نبود. هیچ چیز تمام نمی‎شود. فکر می‌کنم دیگر نابود نشوم. یک جایی هست که به خودت می‌گویی الان دارم نابود می شوم؛ اما نابودی نسبی است. بعدش بلند می‌شوی خاک‌ها را میتکانی و برای دختر نداشتهات تعریف میکنی چقدر روزِ پاییزی بود که فکر میکردی ته خطی اما خط، ته نداشت. تهش شاید بیآرزویی بود. من حالا یاد گرفتم وقتی ته خط نسبی ایستادهام به خودم بگویم: آروم باش فروغ؛ آروم باش. هیچ چیز متوقف نمیشه فقط چند روز آروم باش.

به نون گفته بودم یک خبر خوب بده. گفت بوی پاییز میآد. جرات نکردم بگویم من پاییز را دوست ندارم. پاییز جاهای زیادی دارد که من زخم ته خطهایم را با درد، مرهم گذاشته‎ام.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر