خانم میم
گفت که آیا میتواند فضولی کوچولویی بکند؟ من گفتم بله حتما. دقیقا منظورم این بود
چه با شعور هستی که پرسیدی و پشت سرم راه نمیافتی از این و آن بپرسی. پرسیده بود
چند سالم است. من مثل همهی آدمهایی که میخواهند ادای بامزگی دربیاورند گفتم: چند
به نظر میرسم؟ او هم گذاشت توی کاسهام که سی و چهار سال مثلا. گفت پختهای. دیگر
خراب شده بود. از صبح گیج بودم. لبخندم قحطی آمده بود. بعدش تا غروب هر بار از
کنار اتاقم رد شد، لبخند آشنایی زده بود با خجالت اینکه چرا سنت را زیاد گفتم.
خواستم بگویم بیشتر از سی و چهار سال زندگی کردم؛ نگفتم. حتا لبخند هم نزدم. پرینتها
را جمع کردم و رفتم بیرون. مامان زنگ نمیزند. مامان شمارهی موبایلم را بعد از
این همه سال از بر نکرده و هر بار بهانهای از این جنس دارد. امروز دلم برای خانهی
مامان لک زده بود. توی جاده باران بود و من آنقدر هوایی خانه شده بودم که اعجاز
کلمه نتوانست مرا فریب دهد.
خانم ط
امروز توی بغلم گریه کرد. همان اول صبح. رفته بودم توی اتاقش تسلیت. قبلش رفتم
سراغ آقای میم که با هم برویم و اینطور با خانم ط آشتیشان داده باشم. 20 سال از
من بزرگتر است و من به اندازهی کافی قدرت نداشتم راضیاش کنم. از دستش عصبانی
بودم و در را محکم بستم. پشتم چیزی گفت اما توجهی نکردم. توی راه برگشت خانه زنجبیل
خریدم و چای زنجبیل دم کردم. خستهام. زیاد خستهام. از کارهای پذیرفته؛ از آدمهایی
که هر روز میبینمشان؛ از کارهایی که نکردم و فکر میکنم باید بکنم؛ حتا از این
همه له له زدن برای زندگی هم خستهام. دلم میخواهد یکی خیلی جدی بزند روی شانهام
و بگوید هیچ چیز جدی و مهمی غیر از خودت نیست. رهایش کن.
گمان میکردم
کسی اینجا را نمیخواند. دیروز بعد از زخم نوشتن سه نفر گفتند خوب باش. خوب باش
فروغ. نگرانیای نیست. تنها این روزها فکر میکنم اگر اینجا از خودم رد نگذارم
دیگر وجود نخواهم داشت و دفن میشوم. پس مجبورم حتا اگر تلخ، بنویسم. نوشتن هیچ
وقت به اندازه حالا، برایم نجات نبوده است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر