به سین گفتم برایم گل
بکارد. سه تا گلدان که لاشهی گلهای خشک شده را از تویش درآورده بودم، گذاشتم توی
نایلون مشکی و دادم دستش موقع رفتن. دلم خواست به الف هم بگویم که جای این همه
لاشهی گلدان، گل تازه برایم بیاورد. گلهای
توی بالکن تکان نمیخورند. همانطور که در داغ تابستان این خانه ماندهاند. باورشان
نشده پاییز آمده. توی دلشان بهانه است که همانطور رو به خیابان بمانند. من باید
برایشان جای جدید درست کنم. باید دستهایم را پناه سرما کنم. گوشههای پناهگاه را
جمع کردم. دیگر این پناهگاه گوشه نمیخواهد. باید فضاها را یکدست کنم. به جای
گوشهها که جای امنِ غم بود، حالا گلدان گذاشتم و پنجشنبهها به جای خالیشان
بیاهمیت میشوم.
زن سی سالهی آرامی شدهام که هنوز میتواند فرجِ بعد از شدت
خودش باشد. در پناهگاه را بستهام اما دستهام گرم نمیشود. به خانم «ه»گفتم نوک انگشتهای
او هم همانطور سرد میماند؟ گفت به خاطر عصبهاست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر