پنجشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۹۳

تموم جاده‎ها رو دوره کردم

به سین گفتم برایم گل بکارد. سه تا گلدان که لاشه‎ی گل‎های خشک شده را از تویش درآورده بودم، گذاشتم توی نایلون مشکی و دادم دستش موقع رفتن. دلم خواست به الف هم بگویم که جای این همه لاشهی گلدان، گل تازه برایم بیاورد. گلهای توی بالکن تکان نمی‎خورند. همانطور که در داغ تابستان این خانه مانده‎اند. باورشان نشده پاییز آمده. توی دلشان بهانه است که همانطور رو به خیابان بمانند. من باید برایشان جای جدید درست کنم. باید دستهایم را پناه سرما کنم. گوشه‎های پناهگاه را جمع کردم. دیگر این پناهگاه گوشه نمی‎خواهد. باید فضاها را یکدست کنم. به جای گوشه‎ها که جای امنِ غم بود، حالا گلدان گذاشتم و پنجشنبه‎ها به جای خالی‎شان بی‎اهمیت می‎شوم.

زن سی سالهی آرامی شده‎ام که هنوز می‎تواند فرجِ بعد از شدت خودش باشد. در پناهگاه را بسته‎ام اما دستهام گرم نمی‎شود. به خانم «ه»گفتم نوک انگشتهای او هم همانطور سرد می‎ماند؟ گفت به خاطر عصبهاست. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر