یکشنبه، آبان ۱۱، ۱۳۹۳

قصه‎ی من و غمِ تو

سین گفت:  «آدمها زیاد برات مهمند.» هنوز جمله‎اش تمام نشده بود، خودم را می‎دیدم در حال استدلال آوردن اینکه نه اینطور نیست و این حرفها. فردای روزی که از فرودگاه برگشتم، به همه رفته‎ها فکر کردم. سعی کردم یک نشانه برای مهمترینشان بگذارم اما به در بسته خوردم.  دقیقا یک سال پیش تمام شده بود و من داشتم یک نمایش مضحک را ادامه می‎دادم. قبلی هم همینطور بود. همهی مهم‎ها همینطور بودند. حالا نشانه‎هام به «عزیز» و «جان» ختم می‎شود. به چند جمله سرد و خشک از روی ادب و احترام و این حرفها.

همهی استدلالها توی سرم به این رسیده بود که  همهی مهم‎ها مدتها قبل از آنکه بروند، از من رفته بودند. همینقدر تلخ.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر