سین گفت: «آدمها زیاد برات مهمند.» هنوز جملهاش تمام
نشده بود، خودم را میدیدم در حال استدلال آوردن اینکه نه اینطور نیست و این
حرفها. فردای روزی که از فرودگاه برگشتم، به همه رفتهها فکر کردم. سعی کردم یک
نشانه برای مهمترینشان بگذارم اما به در بسته خوردم. دقیقا یک سال پیش تمام شده بود و من داشتم یک
نمایش مضحک را ادامه میدادم. قبلی هم همینطور بود. همهی مهمها
همینطور بودند. حالا نشانههام به «عزیز» و «جان» ختم میشود. به چند جمله سرد و
خشک از روی ادب و احترام و این حرفها.
همهی استدلالها توی سرم به
این رسیده بود که همهی مهمها مدتها قبل از آنکه بروند، از من رفته
بودند. همینقدر تلخ.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر