شنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۹۳

زندگی من -9

مرد راننده ترانه‌ی محلی نگذاشته بود؛ به جایش یک شش و هشتی در حال خواندن بود. من از دور هوای باران و دود کنار شالیزار راکه دیدم، مطمئن بودم راننده باید گل نسا جان بگذارد تا همراه با بوی شالیزار پخش شود توی تاکسی. چیزی شبیه معجزه بود. وسط ظهر مرداد، هوا ابر سنگین داشته باشد و سنگین ببارد. زن پرسیده بود درگیری‌ات تمام شد؟ من درگیری‌ام تمام نشده. همان شب فهمیدم. وقتی کسی در وایبر از شماره‌ی  ناآشنا گفت دلتنگتم و خودش را معرفی کرد. همنام او بود و من در لحظه‌ای فکر کردم اگر او باشد من چه خواهم گفت. خب معلوم بود که او هیچ وقت از شماره‌ی ناآشنا بعد از ماه‌ها یکهو نمی‎نویسد دلتنگتم که بعدش؛ بعدش را نمی‌دانم چه. اگر او بود من چه می‌گفتم. به زن قاطع گفتم: بله، تمام شده، خیلی وقته. جوری خونسرد این را گفتم که انگار آب خوردن. 
بوی برنج رسیده توی پشت بام خانه‌ی حاج آقا، قاطی شده بود با ماندگیِ چوب‌های صدساله و فانوس‌های زنگ زده و مس‌هایی که سالها بود دستی به آنها نرسیده بود. نعلبکی‌های جهاز مامان هم توی سبد روی هم خواب بودند. گهواره‌ی من نبود. دلم می‌خواست آن بالا اتراق کنم. زن گفت بی‌طالع آنکه به خرمنش باران ببارد. دلم باران می‌خواهد؛ دلم معجزه می‌خواهد.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر