صدایم را پشت تلفن
صاف میکنم که مامان مشکوک نشود. مامان صدتا سئوال پرسیده و باز میپرسید. چیزی درون مامان به او گفته که من
حالم خوب نیست. من هنوز از اتفاقهای بد بلند نشدهام اما میتوانم ساعتها به حرفها
و دلخوری آدمها گوش بدهم. از آن شب که سین را توی پارک دیدم و رویم را برگرداندم،
همه چیز برایم بدتر شده است. شبها خوابم نمیبرد از بس که حسرت نبودن بعضی نفرات
حناق میشود توی گلویم. رفتن دوست به آن اتاق هم باری شده است روی بقیه. به درد
فکر میکنم. دردی که احتمالا پخش میشود توی تنش و جایی توی قلبم تیر میکشد. به
مریم گفتم باید دکتر، تیر کشیدن قلبم را چک کند. او معتقد است که من همه چیز را
سختر میبینم و میگوید خوب شد که در غزه صلح شد. زیر لب میگویم کاش من هم با
خودم صلح کنم.
سئوال صد و یکم مامان
این بود که چرا ته صدایم میلرزد. ته صدای من از یک حناق قدیمی میآید که از 15
سالگی توی گلویم جا خوش کرده. شین یکبار برایم نوشته بود گلو مهم است. من میگویم
مهمتر از قلب حتا.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر