خانم ص صدایش بلند
است. یعنی بلند نیست هیاهوی الکی دارد. بلند سلام میکند؛ بلند خداحافظی میکند؛
با صدای بلند راه میرود؛ با صدای بلند تشکر میکند، با صدای بلند توی راهرو آقای
محمودی را صدا میکند. من از خانم ص نمیترسم. آدمهای زیادی اینجا هستند که از او
میترسند. از اینکه نامشان را خراب کند. فهمیدم من از هیج کس در اینجا نمیترسم.
به طور کل هیچ وقت توی کار از کسی نترسیدم که برود کاری پشت سرم انجام دهد. سین میگوید
شاید چون موقعیتهای شغلی مهم نبوده برایت یا از دست دادنشان برایت سخت نبوده است.
آقای میم میگوید لحنم بد است و همانطور که داشت این را می گفت ادایم را در آورد.
خیلی جدی. آنقدر شوک شده بودم که حتا واکنشی هم نتوانستم نشان بدهم. سگ وحشی درونم
را بستم که صدایش در نیاید.
دیگر آنقدرها چابک
نیستم و از دیدن پله ذوق نمیکنم. سعی میکنم به خودم دلداری بدهم که به خاطر
هواست. هوا سنگین است و من بعضی شبها حس میکنم نفس کم میآورم. چطور آن همه دود
میکردم؟ چطور ریه هایم دوام میآورد؟
زن مناسکگرای
درونم دارد با خودش کلنجار میرود برای دو روز و شب مهم این هفته. جمعه دلم میخواست
کا را هی بغل کنم و بگویم نمیدانی چقدر حس خوب میدهی به من وقتی اینقدر در همه
جا هستم، اینکه نامم همه جا آمده و تو همه جا مرا دیدهای. نگفتم عوضش مدام قربان
همه چیز رفتم. همه چیزهایی که مرا به این فیلم پیوند میدهد.
ر گفت فکر نمیکردم
بیشتر از یک ماه اینجا دوام بیاوری. توی لحنش تحسین نبود. توی لحنش یک فحش خاک
برسری بود که هر چه سرت بیاید ادامه میدهی. آفتاب چشمم را نشانه گرفته بود. نگاهش
نکردم.
توی دلم زن عزادار
دارد به رخت گلدار بعد از عزا فکر میکند؛ به گل داوودی هفت پر که توی تراسش گل
بدهد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر