آقاجان شماره مرا
اشتباه گرفته بود چند بار و هر بار بعد از شنیدن صدای من گفت: عه بابا تویی؟
خواستم توضیح بدهم که دنبال چه شمارهای هست و چه باید بکند اما زود قطع میکرد.
آخرین بار همین که من گفتم الو، تلفن را قطع کرد و دیگر زنگ نزد. من دلم میخواست
این بازی ادامه داشته باشد. آقاجان مدام اشتباه مرا بگیرد و هر بار قربان صدایم
برود. مامان قبلش گفته بود «زیاد از تنت کار نکش ذوقت نیفتاده هنوز؟» لازم نیست
برای مامان توضیح بدهم که چقدر این تن هنوز برایم تازگی دارد و این سئوال که هر
روز از خودم میپرسم: دردها برگردند چه کنم؟ به سین گفتم میتوانم ده رمان درباره
درد بنویسم. آقاجان بار آخر توی نوازشهای همیشگیاش جوری دنبال درد میگشت که
انگار باور ندارد. در آن خانه هنوز کسی باور ندارد که دردها رفتهاند.
آقای ق تلفنی به آقای
نون گفت دیگر نیاید. من سفت ایستادم که نمیگویم. نگفتنم ربط به عاشقی و حال بد
آقای نون نداشت؛ یا به آن همه حرفی که بعد از گریه در خط تولید دامانش را گرفت؛
بیشتر به آن حرفی برمیگشت که روز آخر گفته بود. توی چشمهایم نگاه کرد و گفت تو
همدست آنهایی. من نمیتوانستم از خودم دفاع کنم. در یک نظر من همدست همه آدمهای آن
بالا هستم. به ق گفتم نمیایم. سکوت کرد. آنقدر سکوت کرد که من مجبور شدم توضیحات
اضافهای بدهم و کار را خراب کنم. نگفت تو برایم مهمی یا اینکه تو خوب از عهدهی
کار برمیآیی یا حتا اینکه به تو اعتماد دارم؛ انتظار داشتم بگوید؟ خستگی همه این
ماهها کار زیاد به تنم ماند. تنها به دوردست خیره شد و گفت: نه. بعد که دید من
دارم مزخرف میبافم با دلخوری گفت فکر میکنم. همه چیز بدتر شده بود.
این روزها به آدمها
نمیتوانم بگویم نه. به آدمها لبخند میزنم و میگذارم از رویم با بلدزر رد شوند.
کنترلم را روی روابط و آدمها از دست دادم. آدمها را بدون عذاب وجدان قضاوت میکنم
و بعدش پر از حس بد میشوم.
پ.ن.
فکر کردم دیگر اینجا
روزمرگی ننویسم. این روزنوشتها نمیگذارد به زن برگردم. من باید به زن توی آن سالن
برگردم و بقیهاش را بنویسم. اما نشد. نوشتن راه گذر است انگار. بی آن نمیتوانم
سر کنم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر