توی چشمهایش زل زده بودم و فکر میکردم اگر چشمها را پایین بندازم از دست
دادهام. همان چند ثانیه را هم. لحظه ها را از دست می دادم و مدام به ساعت لعنتی
روی میز خیره مانده بودم. پشت تلفن گفته بودم مثل سگ دلم تنگ شده اما حجم دلتنگی
شوخی بود تا ندیده بودمش. درست در لحظهای که داشتم سیر نگاهش میکردم میدانستم
دیگر نمیبینمش، دیگر ندارمش، دیگر نیست. لحظهی دردناک خواستن و نداشتن. شکایتی نبود؛ شکایتی نیست. بعدش تهی
بودم. خالیِ بزرگی که راسته خیابان را بیهدف میرفت و میدانست هیچ وقت، هیچ چیز
به آن جای قبلیاش برنمیگردد.
تلخترین تصویری که از خودم دارم در تمام این 29 سال.
: *
پاسخحذف