جمعه، آذر ۲۸، ۱۳۹۳

این سرود مرا ناشنیده نگیر...

توی چشمهایش زل زده بودم و فکر میکردم اگر چشمها را پایین بندازم از دست داده‎ام. همان چند ثانیه را هم. لحظه ها را از دست می دادم و مدام به ساعت لعنتی روی میز خیره مانده بودم. پشت تلفن گفته بودم مثل سگ دلم تنگ شده اما حجم دلتنگی شوخی بود تا ندیده بودمش. درست در لحظه‎ای که داشتم سیر نگاهش می‎کردم می‎دانستم دیگر نمی‎بینمش، دیگر ندارمش، دیگر نیست. لحظه‎ی دردناک خواستن و نداشتن. شکایتی نبود؛ شکایتی نیست. بعدش تهی بودم. خالیِ بزرگی که راسته خیابان را بی‎هدف می‎رفت و می‎دانست هیچ وقت، هیچ چیز به آن جای قبلی‎اش برنمی‎گردد.
تلخ‎ترین تصویری که از خودم دارم در تمام این 29 سال.

۱ نظر: