یکشنبه، آبان ۰۴، ۱۳۹۳

روزمرگی2

خط آقای محمودی شبیه کارمندهای دهه 60 است امضایش هم. روی همه درخواستها نامش راکامل مینویسد و بعدش «ی» نام فامیلش را باد میکند بالای اسم و این می شود امضایش. صبحها مثل مرغ سر کنده این طرف و آن طرف میرود. لابد برای اینکه من نگویم چرا فلان جا و بهمان جا کثیف است. آقای ر هم خودش را جمع میکند وقتی من قرار است از کنارش بگذرم. امروز وقتی سر اقای میم داد کشیدم فهمیدم من هم شدهام مثل همه آن قبلی ها. همه آن قبلیها که داد میکشیدند و اینطور همه فکر میکردند با آدم مهمی طرف هستند. همه آن قبلی‎ها که فقط خاطره‎ای از رفتنشان هست. من داد میکشم اما آدم مهم هیچ کس نیستم در اینجا. صبحها وضعیت ساده و سفیدی دارد و دستهام سرد و خشکند. شبها وقتی در را قفل میکنم، سنگینی تحمل ناپذیری است که به داد زدن ختم می‎شود. روزها صدای دستگاه‎‎ها می‎پیچد توی اتاق. من باید حواسم به همه چیز باشد و دو عدد گوش همیشه به شنیدن داشته باشم.

از امروز زنها زیاد شدند و کار من سخت شده است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر