موبایلم
را دادم دست خانم الف که پیامهای آقای الف را ببیند. چین انداخت به پیشانیاش و
گفت چقدر بیشرم. من دیگر جواب آقای الف را نمیدهم و هی حرف زدن به او را به فردا
میاندازم. همه چیز را به فردا موکول میکنم و فردا که روز آخر است از استرس خواهم
مرد. دلم میخواهد به هیچ چیز دیگری جز آن، فکر نکنم. آن، مهم است. این را باید با
خط بزرگ بزنند جلوی چشمم.
زن صبح
زود قبل از من بیدار میشود و سعی میکند آنقدر آرام باشد که من حضورش را نبینم.
نه فقط صبح که همه شب هم. من همه توانم را به کار میبرم که عادی باشم. عادی با
همه جغرافیایش که او راحتر باشد. حضورش نرم و ساکت است و یک جایی حتا شاید نوازش. من
دلم نوازش میخواهد و در برابر هر نوع مراقبتی سرم خم میشود.
تمام مدت
دیروز توی سالن سینما داشتم به جای خالی آدمها فکر میکردم. سین نوشته بود همیشه
جایی که باید شاد باشیم داشتیم عزاداری میکردیم. حال دیروز من همین بود. جای خالی
الف و نون و ی آنقدر درد میکرد که دلم میخواست وقتی از کافه امدم بیرون زار
بزنم. بغض تا دفتر آن زن هم همراهم بود و توی مصاحبه زدم به صحرای کربلا و بغض
کردم. به خودم گفتم این زن را دیگر نمیبینی. راحت باش و گریه کن. اشک نبود. آقای محمودی گفت خدا هیچ وقت همینطور الکی به آدم توجه نمیکند
و برایم چای ریخت.
اشک ریختن
برایم این روزها به معجزه میماند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر